سیستم نگهداری و تعمیرات بهبود

02188272631   09381006098  
تعداد بازدید : 101
7/4/2023
hc8meifmdc|2011A6132836|PM_Website|tblnews|Text_News|0xfdff964d04000000b609000001000200

گفت و گو با استاد بهارلو

 

 

اشاره:

پنجاه سال است که صدای ویولن شما را مردم و بیشتر اهل موسیقی نشنیده‌اند. فقط شاگردان و همکاران قدیمی شما با سبک نوازندگیتان آشنا هستند. زیرا از شما نواری یا صفحه‌ای منتشر نشده است. لطفاً درباره سبک نوازندگیتان توضیح بدهید.

سبک نوازندگی من در ویولن، در مجموع، مخصوص خودم است که مربوط به احساس و تکنیک است و آنچه که در مدت تمرین و تجربه‌ام اندوخته‌ام. ر‌َنگهایی از سبکهای مختلف نوازندگی ویولن، در نوازندگی من شنیده می‌شود؛ بیش از همه، سبک استاد ابوالحسن صبا، و بعد هم سبک مرحوم بحرینی‌پور، رضا محجوبی و .... مطالبی که از دیگر استادان آموخته‌ام و با احساس و تکنیک خودم، آنها را ترکیب کرده‌ام.

استادان مختلفی که شما با آنها معاشرت و یا همکاری داشته‌اید همه درگذشته‌اند. مایلیم از زبان خودتان بدانیم که نظر آنها درباره نوازندگی و آثار شما چه بوده است. البته اگر مایل به این صحبت هستید.

استادان مختلفی درباره کار من نظر داده‌اند. از همه مهم‌تر، اظهار نظر استاد ابوالحسن صبا را می‌دانم. با اینکه از چند سطر بیشتر نیست، ولی برایم بسیار ارزش دارد. آن در مقدمه کتاب اول ویولنم چاپ شده است. هر کدام از استادانی که دیده‌ام، به من لطف داشته‌اند و مرا تشویق کرده‌اند. حالا تا چه حد جامعه هنری امروز، حاصل کار مرا ارزش بگذارد، این را باید از خودشان پرسید. از استادان محترم جناب آقای داوود گنجه‌ای و جناب آقای بیژن عارفی که کار مرا از نزدیک می‌شناسند. ...

یک بار در کلاس درس، خاطره‌ای از برخوردتان با استاد علی‌نقی‌خان وزیری برایمان گفتید. لطفاً آن را دوباره بفرمایید تا خوانندگان ماهنامه هم آن را بدانند.

یک بار نزد مرحوم علی‌نقی خان وزیری ویولن زدم، آن موقع ایشان دیگر کار موسیقی نمی‌کرد و منزوی شده بود. من جوان بودم، تکنیک قوی داشتم و شبانه‌روز تمرین مفصل می‌کردم. اهل هیچ نوع مشغولیتهای شبانه‌روزی بعضی از موسیقیدانها نبودم. علی‌نقی‌خان با توجه ساز مرا گوش کرد و گفت: شما خوب کار کرده‌اید، اگر همین طور ادامه بدهید خیلی خوب خواهید شد.

همین حد اظهار نظر از کلنل که اهل تعریف و تمجید از کسی نبود، خودش خیلی حرف است.

بله همین طور است. علی‌نقی‌خان اهل اغراق نبود و من هم ماجرا را درست همان طور که بود تعریف کردم. قصه پردازی نکردم. عین واقعیت را گفتم.

چند سال است که ویولن درس می‌دهید، و چه نکته‌هایی هنگام تدریس برایتان اهمیت دارد؟

شصت سال است که مستمر و بدون وقفه مشغول تدریس ویولن هستم؛ و دو اصل مهم برای من بسیار لازم به رعایت و دقت بوده است. اولی اینکه سعی می‌کنم، آن طور که باید و شاید، طبق متدهای علمی دنیا و نظریه‌های پروفسورهای بزرگ ویولن در دنیا، ویولن و آرشه به طور صحیح گرفته شود و حرکت آرشه صحیح باشد. دوم اینکه در یاد دادن نت‌خوانی و نت‌نویسی بسیار مقید هستم و سخت می‌گیرم، شاید زیاده از حد برای این کار وقت می‌گذارم ولی می‌دانم که ارزش دارد و آینده هنری شاگرد را می‌سازد. هنرجویانی که بخواهند موسیقی یاد بگیرند در واقع باید به این خط مسلط باشند. موضوع ریتم را هم برای تدریس بسیار مهم می‌دانم. فهمیدن وزنها و اجرای درست کششها، وقت و تمرین و راهنمایی زیادی می خواهد که تا حد توانم برای آن وقت می‌گذارم.

می‌شود درباره هر کدام از این مطالب توضیح بیشتری بدهید؟

در این باره به مطالب کتاب اول ویولنم می‌توانید مراجعه کنید.

استاد بهارلو! شما درباره خودتان، هیچ وقت نه نوشته‌اید و نه حرف زده‌اید، وقتش است که درباره زندگی‌تان و هنرتان به خوانندگان مقام موسیقایی اطلاعاتی بدهید.

من از 9 سالگی ویولن زدن را شروع کردم؛ در چهارده‌سالگی قطعاتی را می‌نواختم. پیش درآمد، چهارمضراب، تصنیف و رِنگ. از همان موقع از خودم می‌پرسیدم این قطعات از کجا آمده و ریشه‌اش چه بوده؟ طرز ساختن و نوشتن و اجرا کردن آنها چگونه است؟ چقدر بفهمیم که کدام روش درست است و کدام روش غلط است؟ در همان سن، یک پیش‌درآمد ساختم و در کلاس علی‌اکبرخان شهنازی ـ که مدت چندین سال در آنجا زیر نظر استاد بحرینی‌پور تحصیل می‌کردم ـ آن را نواختم. چند نفری آنجا نشسته بودند و گفتند که «این پیش‌درآمد نیست!» خیلی تعجب کردم. چون هر چه فکر کردم، دیدم که مثل همین نغمه‌ها را از دیگران هم شنیده‌ام و می‌شنوم همه هم می‌گویند که پیش درآمد است. در آن سن و سال، دیگر حرفی نزدم و خاموش شدم. تا اینکه مطالعاتم را شروع کردم و بعد از چند سال، به این نتیجه رسیدم که این قطعه ساخته بنده را در قدیم «پیش درآمد ضربی» می‌گفته‌اند.
بعد هم که به تاریخچة موسیقی دورة مشروطیت مراجعه کردم، متوجه شدم که موسیقیدانهای آن دوره، وقتی می‌خواستند برای کنسرتهایشان آهنگ مهیجی بسازند، همان پیش درآمد را به سبک دیگری بین سرود و مارش و خود متن آن پیش درآمد، ترکیب می‌کردند و پیش‌درآمد فعلی از آنجا آمده است. ولی این فرمِ ایجاد شده با پیش درآمد مغایرت داشت و از آنجا اسمش را گذاشته‌ بودند پیش درآمد ضربی ولی از آنجا که این مغایرت باعث اشکال می‌شد، باید نام دیگری برای آن برگزیده می‌شد. بعدها دیدم که به آن نغمه دوضربی هم می‌گفته‌اند و همین اسم را درست‌تر از دیگر اسمها دیدم.

در واقع تنها مرجع کتبی برای مطالعه درباره نغمه‌های دو ضربی همان مطلب شماست. آیا در این فرم قطعه‌ای ساخته‌اید؟

دوازده قطعه در هفت دستگاه و پنج آواز در این فرم ساخته‌ام که در کتاب چهارم من هست. تاریخچه این سبک را هم همانجا نوشتم. مطالعاتم را ادامه دادم و کتابهایی هم برای ر‌ِنگها، پیش درآمدها، تصنیفها و چهارمضرابها نوشتم. درباره هر کدام از این فرمها شرحهایی نوشته‌ام.

چرا از بین مرضوعات موسیقی، توجه شما به فرمها بود نه چیز دیگر؟

از چهارده سالگی این سؤالات در ذهنم مطرح بود. ولی منبعی برای مطالعه نداشتم. کسی در این باره چیزی ننوشته بود. مطالعات و نگارشهای من هم سالها طول کشید. چندین سال هم زمان برد تا با هزینه خودم آنها را چاپ کنم. تازه باید کتابهای به جا مانده از استاد ابوالحسن صبا را هم چاپ می‌کردم. در شرایط آن زمان این کارها هنوز به راحتی امروز نبود، مشکلات زیادی داشت. خانواده صبا هم اختیار کار را دست من سپرده بودند. تازه کتابهای آموزش خیاطی خانم منتخب صبا را هم باید به چاپ می‌رساندم! آن هم حکایتی دارد که برایتان می‌گویم.

استاد بهارلو! کار شما در آن زمان تازگی داشت و حالا هم تازگی دارد. مایلیم بدانیم عکس‌العملهای موسیقیدانهای بزرگ آن زمان در قبال کار شما چه بود؟

وقتی کتاب اول من چاپ شد و آن را به عده‌ای از هنرمندان تقدیم کردم، چند نفری از این هنرمندان که خیلی معروف بودند و به آنها «استاد» می‌گفتند، حرفهایی زدند که برای من هیچ تشویق‌آمیز نبود و حتی دلسردکننده و کوبنده هم بود. البته عکس‌العملی نشان ندادم ولی این رفتار، تأثیرش را در روحیه جوان من گذاشت، از حرفهایشان معلوم بود که اصلاً کتاب را نخوانده‌اند. فکر می‌کردم چرا این آقایان، بدون اینکه کتاب را بخوانند، بدون اینکه به مطالب آن واقف شوند و یا درباره‌اش فکر کنند، این طور بی‌مطالعه و نسنجیده اظهار نظر می‌کنند. در این باره مرحوم استاد صبا واقعاً استثنا بود. ایشان خیلی به من لطف و مرحمت داشتند و افتخار معاشرت با ایشان را داشتم. همه درد دلهایم را برای ایشان گفتم. صبا خیلی مرا تشویق کرد و برای دلداری گفت: «بخل و حسادت وجود این افراد را گرفته و اصلاً توجه ندارند جوانی که این همه زحمت کشیده و این کتابها را نوشته، قابل تشویق و طرفداری است، ولی شما بهترین کاری را که می‌توانید بکنید این است که کتابهایتان را منظم و مرتب چاپ کنید و باز هم ادامه بدهید

جالب این جاست که شما شاگرد کلاس استاد صبا هم نبودید و او چنین روحیه‌ای به شما داد؟ راستی نظر خودتان چیست؟

صبا انسانی با حقیقت بود. همیشه سعی می‌کرد حرف حق و حقیقت را بگوید. هیچ وقت ندیدم که زحمت کسی را ندیده بگیرد و دلسردش کند. نظرش را با صراحت می‌گفت و خیلی ساده حرفش را می‌زد، اما کلامش همیشه تشویق‌آمیز بود.

این استادانی که با شما برخورد دلسردکننده داشتند، کدامها بودند؟

نمی‌توانم اسم این افراد را ببرم، چون کار درستی نیست و حالا هم خیلی سال از آن زمانها گذشته است. حالا همه‌شان فوت کرده‌اند. اینها را گفتم برای اینکه بدانید در جامعه هنرمندان وقتی یک جوان علاقه‌مندی، کاری را کرد که پیش از او دیگران نکرده‌اند، او را تشویق کنند و زیر دست و بالش را بگیرند و به او توجه کنند تا موسیقی ما پیشرفت کند.

در آن زمان، بیشتر اساتید موسیقی، غیر از استاد صبا، وزیری، خالقی و معروفی، آدمهای صددرصد شفاهی بودند. خیلیهایشان نت هم نمی‌دانستند. و دو خط مطلب نمی‌نوشتند. نظر موسیقیدانهای اهل قلم درباره کار شما چه بود؟ مثلاً استاد روح‌الله خالقی ....

وقتی کتاب اول ویولنم را به آقای خالقی نشان دادم، ایشان کتاب را ورق زد و درسهای اول آن را نگاهی انداخت، بدون اینکه زیرنویسهای آن را بخواند (شاید وقت نداشت و می‌خواست سریع به کارهای دیگر برسد) گفت: «شروع درس نباید با نت «سی» در سیم چهارم، نت «بکار» باشد؛ و روی سیم اول نت «فا» بکار باشد
این درسها فقط برای یاد گرفتن نتهای بکار بود. برای اینکه شاگرد مبدأ صداها را بشناسد و با صداهای بکار آشنا شود تا بتواند علامات عرضی را بعداً بشناسد. در صفحه دوم کتاب، با دقت کامل مشهود شده بود که «فا» روی سیم اول «د‌ِیز» شده است و در سیم چهارم، «سی بمل» نوشته شده است، وقتی که با ادب و احترام، استاد خالقی را به این نکته متوجه کردم، دیگر حرفی نزدند، ولی بعد از یکی دو دقیقه، ناگهان گفتند: «شما چقدر پول خرج چاپ این کتابها کرده‌اید؟! خیلی زیاد پول داده‌اید!» دیگر وقتم تمام شده بود و باید می‌رفتم. خداحافظی کردم و از محضرشان مرخص شدم.

یعنی می‌فرمایید حرف دیگری به شما نزدند؟ راهنمایی، پیشنهادی یا ....

همین! این بود تشویق استاد روح‌الله خالقی رئیس هنرستان موسیقی ملّی از یک جوان بیست و پنج ساله که تحقیق کرده، کتاب نوشته و به خرج خودش آن را چاپ کرده بود. البته ایشان حسن نظر داشتند. شاید من خیلی جوان بودم و نباید از همان برخورد اول، مهم‌ترین تأثیر را می‌گرفتم. شاید اگر باز هم مراجعه می‌کردم، اتفاقات دیگری پیش می‌آمد. ولی خوب، خاطره من از استاد خالقی همین بود.

کتابتان را به معلمان ویولن در هنرستان نشان داده بودید؟

آقای حشمت سنجری قبل از اینکه رهبر ارکستر شوند، ویولن می‌نواختند، اصلاً معلم ویولن در هنرستان عالی موسیقی بودند. ایشان هم بدون اینکه کتاب را بخوانند، با تعجب گفتند: «عجب انرژی‌ای مصرف کرده‌اید! چقدر انرژی دارید!» حرف دیگری نزدند و من هم چیزی نگفتم. ایشان بیست سال مسن‌تر از من بودند و آوازه‌ای هم داشتند.

آن موقع ناشر کتابهای خوب موسیقی، آقای دکتر مفخم پایان بود. آیا ایشان در جریان تلاشهای شما بودند؟

آقای دکتر لطف‌الله مفخم پایان وضع دیگری داشت. ایشان شاگرد کلاس ویولن استا صبا بود ولی حرفه موسیقی نداشت. دکترای جغرافیا از دانشگاه پاریس گرفته بود ولی موسیقی را بسیار دوست داشت و خدمات ارزنده‌ای انجام داد. سه جلد کتاب ردیف ویولن استاد صبا را چاپ کرد و حدود ده دوازده کتاب دیگر را که در فهرست انتشارات کتب قدیمی با نام خودش نوشته شده، همه را به سرمایه خودش چاپ کرد. خط نت صحیح و خوانایی داشت و کتابهای مهمی را نت‌نویسی کرده است. مرد فروتن و شریف و دانایی بود. او هم از خدمت فرهنگی در این مملکت دل خوشی نداشت. نفهمی توده مردم و بد رفتاری موسیقیدانها عذابش می‌داد. روزی به من گفت: شما یک وقت می‌روی از بقال سرکوچه پنیر بخری (در آن زمان هنوز این پاکتهای نایلونی نیامده بود و مغازه‌دارها توی کاغذ باطله یا دفتر مشق بچه‌ها ، پنیر را تحویل مشتری می‌دادند) می‌بینی که پنیرت را در یک صفحه از کتاب موسیقی شما پیچیده و می‌گوید بیا ببر! آن وقت شما این همه عشق و انرژی می‌گذارید و کتاب چاپ می‌کنید؟
این هم عقیدة مردی بود که زحمت بسیاری برای موسیقی کشیده و حسن نظرش را همه می‌دانستند. البته چند سال بعد با همدیگر برای چاپ کتاب خودآموز سنتور حسین صبا کار کردیم، به هر حال او هم در این اجتماع زندگی می‌کرد و آزرده شده بود. غیر از استاد صبا که همیشه تشویق می‌کرد و حرفش بین موسیقیدانها حجت بود، هیچکس کمترین امیدی برای ادامه کار نمی‌داد. مرحوم صبا همیشه ماجرای آن درخت بلوط و اره را با غم و حسرت تعریف می‌کرد. آن را برایتان تعریف می‌کنم.

این سؤال برای من مطرح بود که چرا در هنرستان موسیقی ملی از وجود شما ـ که آن زمان معلم و نوازندة پر تکنیک و مدرسه دیده‌ای بودید ـ استفاده‌ای نشد؟ حداقل چرا از کتابهای شما استفاده نشد؟

نمی‌دانم چرا کتابهای من در هنرستان تدریس نشد. اما اگر کسی واقف به متدهای ویولن باشد و کتابهای خارجی را بخواند و در طرز نواختن استادان بزرگ دقت کند، و البته موسیقی ایرانی را هم خوب بشناسد، می‌تواند، حالا که پنجاه سال از آن زمان گذشته و جایی برای شک و شبهة هیچ کس نمانده، کتابهای ویولن هنرستان و کتابهای مرا به دقت بخواند و نظر بدهد، متوجه می‌شود که تفاوت کار از کجاست تا به کجا؟ این کار را باید استادان زمان انجام می‌دادند. درست نیست که مؤلف، کارش را دست بگیرد و این طرف و آن طرف درباره آن حرف بزند و به مردم بگوید: «ببینید که چه کرده‌ام!» محقق و مؤلف باید کارش را درست انجام بدهد و در دسترس مردم بگذارد. باقی به عهده او نیست. وظیفه افراد دیگری است که کار او را بخوانند ایرادهایش را بگیرند و امتیازاتش را تشویق کنند. من معلم بودم نه مبلغ، فروشنده آثارم هم نبودم، تا به حال یک جلد از کتابهایم را نفروخته‌ام. همه را به شاگردانم هدیه داده‌ام و افتخار می‌کنم که شاگردان خوبی تربیت کرده‌ام.

آیا تشویق و تأیید رسمی استادی مثل ابوالحسن صبا نمی‌توانست در تغییر این موضوع مؤثر باشد؟

با وجود نظری که استاد صبا درباره من نوشته بود، باز هم وضع تغییری نکرد. محیط زندگی و کار ما، سالم و تشویق‌کننده نبود، خود صبا هم از این وضع زجر می‌کشید. استاد صبا به کار من اطمینان و اعتماد داشت، نمی‌دانید آن چند سطر چقدر مرا تشویق کرد. بیشتر کتابهای من بعد از فوت ایشان چاپ شد؛ حیف که ایشان آنها را ندیدند.
جالب اینکه دو نفر از معلمین هنرستان موسیقی ملی، شاگرد کلاس ویولن خود من بودند و کارهای مرا در موسیقی می‌شناختند. اما این دو نفر هم کوچک‌ترین اعتنایی به من نکردند. فقط مرجوم استاد حسین تهرانی به معلمان و رئیس هنرستان گفته بود که اگر ممکن است، کتابهای بهارلو را هم در برنامه تدریس هنرستان قرار بدهید ولی آنها اصلاً توجه نکرده بودند. همین دو نفر هنرمند عزیز و منصف، از سردمداران موسیقی ما هستند. در همه شوراها حضور دارند و در هر زمینه‌ای صاحب‌نظرند، از تئوری موسیقی تا آهنگسازی و ...
یکی از این دو نفر، از دوستان قدیم من بود، چند سال در خانه پدری من زندگی می‌کرد! تمام وسایل زندگی و حتی پیانو برای این دوست عزیز مهیا کرده بودم که بتواند با خیال راحت موسیقی بنویسد. عاطفه و دوستیهای پاک دوره جوانی ما همین بود دیگر. من عاشق موسیقی بودم و هر امکانی که داشتم، با اخلاص در اختیار دوستانم می‌گذاشتم. حالا چهل سال است که از او بی‌خبرم و تماسی نداریم.

استاد بهارلو! کلاس موسیقی شما همیشه محل تدریس بزرگ‌ترین استادان و معلمان موسیقی بوده است. آیا می‌توانید از آنها نام ببرید؟

هنرمندانی که در کلاس من تدریس می‌کردند: حبیب‌الله صالحی، هوشنگ ظریف، حسن ناهید، رضا شفیعیان، محمد موسوی، جلال ذوالفنون، عباس خوشدل و از جوان‌ترها، مهرداد ترابی، سیامک نعمت ناصر| پور سید احمد و مدت کوتاهی رضا مهدوی وخانمها غفاری، شراره سیامک نژاد و دخترانم پرسیا، کیمیا و ایلیا بودند.

درباره همکاری شما با استاد موسی معروفی در باب تهیه کتاب بزرگ ردیف موسیقی ایران، مطالب پراکنده‌ای از گوشه و کنار شنیده‌ام ولی از خود شما می‌خواهم شرح و تفصیل آن را بشنویم. البته اگر تمایلی دارید به اینکه درباره آن زمان و مسائلی که پیش می‌آمد، صحبت کنید. ماجرای همکاری شما در تهیه کتاب ردیف موسیقی ایران چه بود؟

از آن زمان چهل و پنج سال گذشته است. اما چیزی فراموشم نشده است. همکاری در تهیه آن کتاب، بخشی از وظیفه فرهنگی من بود، ولی با هیچ کدام از ما، یعنی از استاد موسی معروفی و استادان دیگر، تا ما که جوان‌تر بودیم و به عشق موسیقی زحمت می‌کشیدیم، برخورد شایسته‌ای نشد. اما حالا که شرح ماجرا را می‌خواهید برایتان می‌گویم.
آقای موسی معروفی، هنرمند بزرگواری بود که از معلومات موسیقی او، استفاده‌های شایانی برده‌ام. وقتی کتابهای استاد صبا را بعد از فوت او به چاپ رساندم، آقای معروفی به من گفتند که این ردیف قدما را من طی چهل سال نوشته‌ام ولی کسی نیست که آنها را چاپ کند و بعید می‌دانم کسی غیر از شما بتواند این کار را درست انجام بدهد. چون ششصد هفتصد صفحه نت و شعر و تفصیلات است اگر بخواهیم این کتاب را به طرز صحیح دربیاوریم، چاپ و کاغذ خوب، تنها بخشی از کار است. بخش مهمش، مقابله و تصحیح دست‌نوشته‌ها و ن‍ُتها و کارهای فنی دیگر است. می‌دانید که آقای معروفی خودش نت‌نویس ماهر و خوش‌خطی بود و کتابهای تار و سه‌تار هنرستان و چند کتاب دیگر را خودش نت‌نویسی کرده است.
من همکاری با استاد موسی معروفی را با افتخار پذیرفتم و آن مجموعه را در کلاسهای ویولن خودم، تقسیم کردم و به صورت سرمشق در اختیار شاگردانی گذاشتم که در نت‌نویسی سریع و خوش‌خط بودند. از دوازه نفر، چهار نفرشان خیلی خوب شدند، از جمله منوچهر بهداد (حقیقی)، حسن شهروان، علی‌اصغر هنرجو و موسی مکابی. آقای بهداد نت‌نویس حرفه‌ای شد و هنوز هم این کار را ادامه می‌دهد. شهروان هم "حرفه‌ای" شد ولی زود فوت کرد. هنرجو دنبال آهنگسازی رفت و در رادیو کار کرد و مدتی است فوت کرده و از موسی مکابی هم خبر ندارم.
آن زمان، چون یک گروه چهار نفره در اختیار داشتم توانستم این کار را درست و منظم سرپرستی کنم و رضایت استاد موسی معروفی جلب شود، پاک‌نویس نتها را شاگردانم انجام دادند و من سرپرست بودم. آن موقع چند سالی بود که دولت و اداره‌ هنرهای زیبا می‌خواستند یک ردیف منظم و مفصل و مرتب چاپ کنند. شورایی هم دست‌اندکار بود مرکب از استادان: صبا، برومند، علی‌اکبر شهنازی، موسی معروفی، رکن‌الدین مختاری و ... هر کدام از اینها نظریات مختلفی درباره ردیف داشتند. هر کدام ردیف را از نگاه خودشان می‌دیدند و با هم توافقی نداشتند، این بود که تهیه ردیف واحد از موسیقی ایران کاری مشکل و شاید نشدنی بود. تا اینکه تصمیم گرفتند نتهای هر کس که زودتر حاضر شد، آن را به چاپ برسانند و اساتید هم کار خودشان را بکنند و به چاپ برسانند که باقی بماند و استفاده شود. یادداشتهای آقای معروفی از همه آماده‌تر بود، چون از سالها پیش برای این کار وقت گذاشته بودند.

در جریان چاپ کتاب چه مسائلی پیش آمد که باعث نارضایتی استاد معروفی و ناراحتی شما شد؟

وقتی این کار به آن شکل زیبا و فاخر می‌خواست چاپ شود، نزدیکان و دست‌بوسانِ همیشگیِ آقای وزیر فرهنگ و هنر وقت، کتاب را از دست استاد معروفی و من گرفتند. صفحه عنوان آن را هر طور که دلشان می‌خواست نوشتند، اسم خودشان را با حروف درشت و به دو زبان روی جلد و صفحه عنوان گذاشتند. حاصل زحمت چهل ساله استاد موسی معروفی و چند سال زحمت شبانه‌روزی مرا کمرنگ کردند و کار را به نام خودشان تمام کردند. در زحمتهای ما شریک شدند بدون اینکه کوچک‌ترین حقی داشته باشند. آقای معروفی ضربه سختی خورد. چون واقعاً تحقیرشده بود. روی جلد نوشته بودند. «گردآورنده: موسی معروفی»؛ و حرف از گردآوری ساده نبود بلکه چهل سال مطالعه و نت‌نویسی و نواختن روایتهای مختلف و مشورت با استادان و گزینش بهترین روایت و ... کلی کارها و زحمتهای دیگر بود که با عنوان ساده و محقر «گردآورنده»، معرفی‌اش کرده بودند. مرا هم با عنوان «پاکنویس‌کننده نتها» مفتخر کرده بودند.
استاد معروفی یک اعتراضیه مفصل در مجله موزیک ایران نوشت و شما آن را خوانده‌اید. من هم که مزد‌ِ دست زحمتهایم در سالهای گذشته از مردم و مسئولین و هنرمندان گرفته بودم، حال و احوال به هم ریخته‌ای پیدا کردم. دست راستم ماههای متمادی درد عصبی گرفت، به طوری که عملاً فلج شد و مدتها طول کشید که بهبود پیدا کند. البته الان این قدر احساساتی فکر نمی‌کنم و آزرده نمی‌شوم. وظیفه‌ای بود که باید انجام می‌دادیم که الحمدالله به خوبی انجام دادیم و کاری آبرومند شد. دیگر ناراحتی نداشت. شاید اگر استاد صبا زنده بود و با آن کلام گرم و پدرانه، دلداری‌مان می‌داد این قدر ناراحت نمی‌شدیم. به هر حال هر چه بود گذشت. آقای معروفی که نه به اعتراضهایش توجه شد و نه از او دلجویی کرده بودند، دو سه سال آخر منزوی نشست و کار موسیقی نکرد تا اینکه از دنیا رفت.

استاد، لطفاً کمی درباره آموزشگاه موسیقی بهارلو بگویید که قدیمی‌ترین کلاس موسیقی شناخته شده است.

عید نوروز امسال، 1385 خورشیدی، شصت سال تمام است که موسیقی آموزش می‌دهم، بدون اینکه حتی یک ماه کارم را تعطیل کرده باشم. اول در خیابان لاله‌زار همراه استاد حبیب‌الله صالحی کلاس داشتم. ایشان تار درس می‌دادند و بعد به رادیو رفتند. سالها کلاسم را تنها اداره کردم. بعد به خیابان صفی‌علیشاه رفتم و بعد هم چند سال در خیابان حقوقی بودم و حالا هم چهل سال است که در خیابان دکتر شریعتی (روبه‌روی خیابان شهید خداپرست) در ساختمان 359 طبقه سوم ساکنم. سال گذشته از کلاس من به عنوان قدیمی‌ترین آموزشگاه موسیقی از طرف مقامات دولتی تقدیر شده است.

آیا شما سابقه کار و فعالیت در رادیو تهران داشته‌اید؟

در سال 1323 به رادیو رفتم و امتحان دادم. امتحان دادن در آن روزگار خیلی مشکل بود، استادان سخت‌گیر بودند و به این آسانی اجازه نمی‌دادند که کسی وارد رادیو شود و ساز بزند و آواز بخواند. من در امتحان قبول شدم و در ماه، ساعتهایی را در اختیارم گذاشتند که تک‌نوازی کنم. سالهای بعد وقتی که ابراهیم‌خان منصوری رئیس رادیو بود، ارکسترم را درست کردم، ایشان ارکستر مرا دید و صدایش را شنید و اجازه اجرای برنامه در رادیو را داد. چند برنامه هم اجرا کردم. هم تک‌نوازی و هم ارکستر را داشتم. بعد که به خدمت نظام در دانشکده افسری رفتم، موسیقی را ادامه دادم. وقتی وقت «جشن سردوشی» شد، کنسرتی در آنجا برگزار کردم که یک دسته موزیک هم از ارتش در اختیارم گذاشتند و دانشجویان سال دوم و «مقطع احتیاط» و چند نفر هنرمند هم از رادیو خواستند که یکی از آنها حبیب‌الله صالحی بود.
ارکستر من هفتاد و سه نفر عضو داشت. یک ربع هم‌ تک‌نوازی کردم. تماشاچیان خیلی استقبال کردند و موفقیت ارکستر برایم در آن سن جوانی خیلی تشویق‌آمیز بود. از آنجا برنامه موسیقی رادیو ارتش را برای مدتی به من واگذار کردند. پنج‌شنبه‌ها از ساعت 5/7 تا 8 بعد از ظهر برنامه داشتم و چهار سال این کار را ادامه دادم و برنامه‌هایی هم در رادیو تهران داشتم. تنظیم قطعات و ساختن آهنگها و تک‌نوازی و رهبری ارکستر با خودم بود؛ تا سال 1334 که تشکیلات جدیدی برای اداره موسیقی در رادیو طراحی کردند و دست به تحول زدند.

بله، اصلاً نود درصد موسیقیهایی که اداره رادیو ضبط کرده و نگه‌داری شده مربوط به سال 1334 به بعد است. قبل از آن ضبط نمی‌شد و یا کیفیت بدی داشت. آیا وضع محیط رادیو در سالهایی که شما کار می‌کردید، بهتر از دورة تجدید سازمان آن بود؟

اتفاقاً در آن سالهایی که در رادیو کار می‌کردم، سازمان اداری رادیو وضع به هم ریخته و نامنظمی داشت. هیچ هنرمندی از آنجا راضی نبود. فقط به خاطر عشق و علاقه به آنجا می‌آمدند. بعد از سال 1334 وضع خیلی بهتر شد. نظم و سامانی گرفت و حقوقها بهبود پیدا کرد. ولی من به فکر تحقیق و تألیف افتاده بودم. هر روز مسئله‌ای پیش می‌آمد که ما را خیلی ناراحت می‌کرد. خیلی مقاومت کردم ولی دیدم که بهتر است خودم را کنار بکشم و به کارهای دیگری بپردازم.

یعنی درست وقتی که رادیو نظم و ترتیب و تشکیلات و بودجه و ارکسترهای منظم پیدا کرد و هنرمندانش نام و آوازه پیدا کردند، شما از رادیو کنار کشیدید و رفتید به دنبال تحقیق و تألیف و دیگر کار صحنه‌ای نکردید؟

چرا، ولی در سال 1342 دعوت شدم که ارکستری را در وزارت فرهنگ و هنر تأسیس کنم. نوازندگان این ارکستر عبارت‌ بودند از: هوشنگ ظریف، (تار) پروین صالح (ویولون)، محمد حیدری (سنتور)، خسرو یوسف‌زاده (پیانو)، حسن ناهید (نی)، عباس خوشدل (فلوت)، رضا یاوری (قره‌نی) و خواننده هم احمد ابراهیمی بود.

(
راستی اسم آقای رحمانی‌پور را یادم رفت بگویم!) خوانندگان و نوازندگان دیگری هم با این ارکستر همکاری می‌کردند که متأسفانه حالا نام آنها را به خاطر ندارم. تمرینهای ارکستر که تمام شد، وزارت فرهنگ و هنر، ادامه فعالیت آن را تأیید کرد و ما، دوشنبه‌ها و پانزده روز یک بار، یک برنامه نیم ساعته در تلویزیون خصوصی آن زمان اجرا می‌کردیم. نوارهای صوتی آن نزد خودم است و نوارهای ویدیویی آن در بایگانی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شاید باشد. دلم می‌خواست یک کپی از این نوارها را برای خودم یادگاری داشته باشم.

آیا می‌‌توانم بپرسم شما درباره کیفیت هنریِ کارهای آهنگسازان معاصری که بر اساس نغمه‌های ایرانی، آثاری را برای ارکستر نوشته‌اند، چه نظری دارید؟ البته اگر مایل باشید لطف کنید و از آنها مثال هم بیاورید.

بعضی آنهایی که چهار یا پنجسال علوم کمپوزیسیون را می‌خوانند و بعد از آن دوره تحصیل ـ حالا هر قدر که هست ـ با استفاده از تمهای ایرانی، قطعاتی را هارمونیزه و ارکستره می‌کنند، متأسفانه اصل کار را که ذوق آهنگسازی باشد، ندارند. کارشان نشان می‌دهد. همه درسهایی که آموخته‌اند را به کار برده‌اند، ولی نه ارکسترشان خوب صدا می‌دهد و نه تنظیمهایشان به دل می‌نشیند. می‌گویند در خارج کشور، در کنسرواتوارهای مهم، استادان فن، داوطلبان کمپوزیسیون را می‌بینند و اول از همه، یک امتحان کوچکی از آنها می‌گیرند، می‌گویند قطعه کوتاهی بساز و بنویس و اجرا کن. یک قطعه کوچک کافی است. لزومی ندارد که خیلی عجیب و غریب و پیچیده و مشکل باشد. استاد، غالباً با مطالعة همان قطعه، پی می‌برد که آن داوطلب، فهم موسیقی و استعداد بسط جملات زیبا را دارد یا نه، نقش مهمِ کشش‌ها و اهمیت سکوتهای بجا را می‌داند یا نه؟ آن‌وقت استاد، داوطلب را راهنمایی می‌کند. به نظر من، در موسیقی ایرانی، اگر قرار باشد که بخواهند قطعه‌ای برای ارکستر بزرگ بنویسند، شرایط مشکل‌تری دارد تا نوشتن برای موسیقی غربی. موسیقی کلاسیک غرب قواعد منظم و حساب‌شده‌ای دارد. چند صد سال کار کرده‌اند تا به اصول روشن و محکمی رسیده‌اند. ولی ما در ایران هنوز اول راه هستیم. تازه برای آهنگساز ایرانی، آشنایی کامل به ردیف و تسلط در نواختن یک ساز ملی در کنار بیاید ضروری است وگرنه اثرش روح ایرانی و ملی نخواهد داشت. خواندن کمپوزیسیون و هارمونی برای کسی که ذوق اصلی و فطری را ندارد فایده‌ای نخواهد داشت. کسی که آهنگساز نیست، هیچ‌وقت نمی‌تواند آهنگساز بشود. ولو اینکه دروسش را هم بخواند. او می‌تواند دنبال رشته‌های دیگری برود تا موفقیت بیشتری پیدا کند.

استاد بهارلو! موسیقیدانهای جوان، در ارتباط با زندگی هنری شما اطلاع کمی دارند. شما خیلی کم مصاحبه کرده‌اید، درباره خودتان اصلا‌ً نگفته‌اید و ننوشته‌اید، پنجاه سال پیش از رادیو کنار رفتید و دیگر کنسرت ندادید. برنامه‌های تلویزیونی شما مربوط به چهل و سه سال پیش است که هیچ ویدیویی از آن را ندیده‌ایم و فقط در خاطره موسیقیدانهای م‍ُس‍ّن مانده است. فقدان امکانات ضبط صدا در دوره شکوفایی شما، و کناره‌گیری‌تان در دوره‌ای که امکانات ضبط فراوان‌تر و آسان‌تر شده بود، ما را از دورة کار خلاقه شما بی‌خبر گذاشته است.
آیا میل دارید درباره کنسرتهای خاطره‌انگیزی که داشتید شرحی بدهید؟

من در سه شهر بزرگ ایران کنسرت داده‌ام، تهران، شیراز، اصفهان و یکی هم در استان کردستان با آقای غلام‌علی رومی که ک‍ُرد بود و پیش من موسیقی یاد گرفته بود و آهنگهای اصیل ک‍ُردی را به خوبی و زیبایی می‌خواند، کنسرتهای خیلی پراستقبالی دادیم ـ در کردستان به آهنگهای محلی علاقه‌مند شدم و تعدادی از آهنگهای اصیل آن منطقه ـ مال شصت سال پیش ـ را جمع‌آوری کردم و به نت نوشتم. هنوز هم آن آهنگهای زیبا را دارم. چند جلسه هم آقای البرزی با ارکستر من آهنگهای کردی را خواند. در شیراز هم سه شب کنسرت دادم و خاطرات خوب آن را یادم نمی‌رود. در آن شور جوانی، یک قطعه والس ساختم، برای تقدیم به شیراز و شیرازیان که خیلی مورد توجه قرار گرفت.
با شعر: خاک شیراز، تو عشق‌آور و فسونگری
خاک شیراز، تو زیبا چو روی دلبری
آوری چو سعدی در این جهان
پروری چو حافظ به روزگار...
نت و شعر این آهنگ را هنوز دارم. شیرازیها واقعاً مهمان‌نواز و اهل موسیقی بودند.
سه شب در اصفهان هم کنسرت دادم، در تالار تئاتری که متعلق به آقای ارحام صدر بود. متأسفانه آن زمان وسایل ضبط نبود و صدایی از آن زمان به یادگار ندارم.
وقتی ارکستر مدرسه نظام را بردم به رادیو، با حسین خواجه‌امیری که در کلاس یازدهم دبیرستان نظام بود، آشنا شدم و صدای خیلی خوب و قوی او را شنیدم. بعد از اجرای یکی دو برنامه با این ارکستر، گفتم شما بیا با هم کار کنیم و قبول کرد. این دوست قدیمی، مدت سه سال در برنامه رادیو ارتش از ساعت 8 تا 5/8 شب با ارکستر من برنامه اجرا می‌کرد. تصنیفهای مرا می‌خواند و شروع کار او در رادیو با من بود. حسین خواجه‌امیری در جامعه موسیقی به نام ایرج معروف بود.

موسیقیدانهای امروزی برای تمرین و اجرای کنسرت مشکلاتی دارند که در زمان شما وجود نداشته است. اما شما هم قطعا‌ً مشکلاتی از نوع دیگر داشته‌اید. برای ما جالب توجه است اگر از آنها بگویید! به‌خصوص اگر خاطره‌های شیرینی هم داشته باشد!

زندگی ما در آن زمان از بعضی جنبه‌ها، خیلی آرام و آسوده‌تر از امروز بود. ولی گاهی برای بعضی فعالیت‌ها، در حد ابتدایی هم امکانات نداشتیم. مثلا‌ً در تمام شهر شیراز که می‌خواستیم کنسرت بدهیم، یک هتل یا مهمانخانه تمیز نبود. در حالی که محیط و طبیعت شهر مثل بهشت برین بود. ولی در آن امکانات زندگی شهری برای مسافران وجود نداشت. اعضای ارکستر را در یک بالاخانه قدیمی‌ای جا دادیم که آب قابل ش‍ُرب نداشت، حتی دستشویی و توالت هم نداشت. همه در زحمت و مشقت بودند ولی با عشق و علاقه تمرین می‌کردند. خاطره خوبی از آن زمان دارم. وقتی شب اول کنسرت دادم، فردا، مردی آمد با لباس مخصوص ایلات که بله، امیرخان بهارلو، رئیسِ ایل بهارلو منتظر شما هستند، رفتم پایین و با ایشان آشنا شدم و گفت: برای آبروی ایل بهارلو صلاح نیست که در این مهمانخانه با اعضای ارکسترتان به سر ببرید، بیایید من به شما جا و مکان می‌دهم و وسایل مورد نیازتان را تهیه می‌کنم. امیرخان بهارلو از روی آگهی روزنامه پارس شیراز و اعلانهایی که در سطح شهر پخش کرده بودیم، متوجه شدند که آدمی به نام محمد علی بهارلو در شیراز کنسرت دارد. منزل امیرخان خیلی بزرگ بود و همه وسایل فراهم و حقا‌ً میزبانی مفصلی کردند. همه‌شان هم به تماشای کنسرتم آمدند.
تمام افراد ایل در سالن سینمایی که سه شب اجاره کرده بودم، نشستند و با علاقه، برنامه را شنیدند و تشویق کردند. هنوز ایلات با همه قلع و قمعهای ارتش رضاشاه و با وجود از هم پاشیدنشان، حضور آشکاری داشتند. از موسیقی هم خیلی حمایت می‌کردند و انسانهای شریف و غیرتمندی بودند.
وقتی می‌خواستم سالن سینما را برای ارکستر آماده کنم، پرده عریض و طویل سفیدی داشتند که روی آن فیلم نشان می‌دادند. مجبور بودیم پرده‌ را موقتا‌ً برداریم. وقتی برداشتیم، دیدیم اینجا اصلا‌ً سینما نبوده، دیوار خرابه‌ای پشت پرده بود که شکل ناهنجار و بدی داشت. نمی‌شد با آن وضع کنسرت داد. رفتم و با رابطه‌ای که با رئیس سواره‌نظام قشون شیراز برقرار کرده بودم، شبانه چند نفر از کارگران ارتش را آوردیم و منظره کذایی را تعمیر کردیم تا شکل آبرومندی به خودش گرفت. البته به نفع صاحب سالن سینما تمام شد! در این مملکت، آدم باید به قول شما، همه کارش را از شاعری تا حمالی را خودش انجام بدهد. فقط از اوایل دهه 1340 بود که وضع کنسرتها و اصلا‌ً وضع هنرمندان کمی بهتر شد. رادیو تلویزیون منظم شده بودند. حقوقها را بالا بردند و یک دوره کوتاه، خیلی وضع مساعدی شده بود. من هم آن موقع تازه ازدواج کرده بودم، راجع به تربیت و تحصیل بچه‌هایم توجه و حتی وسواس خاصی داشتم و می‌خواستم موسیقی را فقط در قالب تدریس دنبال کنم. این بود که دیگر روی صحنه فعالیتی نکردم.

از همین دوره شصت ساله تدریس‌تان خاطره‌ای بگویید. می‌دانم که از خاطره‌گویی درباره اهل موسیقی طفره رفته و می‌روید. خاطره خاصی که به اهل موسیقی اشاره‌ای نرود، دارید؟

زندگی ما همه موسیقی است. همه‌اش خاطره است. الآن از گوشه و کنار می‌شنوم و در بعضی روزنامه‌ها می‌خوانم که عده‌ای افراد، هر نوع موسیقی را حرام می‌دانند. می‌گویند که صدای هر نوع موسیقی را باید خاموش کرد و اصلا‌ً موسیقی باید از صحنه زندگی پاک شود! با وجود صح‍ّه‌ای که نظام جمهوری اسلامی روی این هنر گذاشته، با این همه برنامه رادیویی و تلویزیونی و این همه تجلیل از هنرمندان و این همه تولید، نمی‌دانم معنی این حرفها چیست؟ آیا این افراد حکم تاریخی حضرت امام خمینی را نخوانده‌اند، یا از توجه نظام به هنر موسیقی ـ موسیقیهای اصیل و کلاسیک و سنتی ـ خوششان نمی‌آید؟ وقتی ما جوان بودیم، در مجلات می‌خواندیم که بیولوژیستها و طبیعی‌دانها، تأثیر موسیقی را روی گیاهان و حیوانات و حتی روی کارکرد سلولهای بدن و سیستم اعصاب بررسی می‌کنند و همه می‌گویند که هیچ هنری به اندازه موسیقی مؤثر نیست. البته که موسیقی هم تأثیرات مضر و غیر مضر دارد. ولی هر نوع موسیقی، تأثیر مخصوص خودش را می‌تواند داشته باشد. همه جور موسیقی برای همه جور استفاده وجود دارد.
یک مورد را من به چشم خود دیدم و واقعا‌ً تعجب‌آور است، روزی بود که در کلاس نشسته بودم و دو نفر از هنرمندان با ساز من می‌خواندند. رادیویی داشتم که در سه کنج کلاس بود و یک پارتیشن هم به دیوار نصب کرده بودم. همیشه یک عدد از میوة «به» محصول اصفهان برایم می‌آوردند که خوشبو بود، دوست داشتم بوی این میوه در کلاسم باشد.
در یک کاسه بلوری یک عدد شمع به شکل مرغابی بود که گاهی روشن می‌کردم. این دکور کلاسم بود. داشتم با ویولن آواز شور می‌زدم که یک وقت دیدم، یک آقا موشه‌ای آمد و از پایین این میز آمد بالا، رفت روی رادیو و از آب آن کاسه خورد! بعد هم رفت سر آن «به» و شروع کرد به جویدن و رویش چند قلپ آب خورد و بعد هم نشست روی رادیو و اصلا‌ً تکان نخورد، راحت نشسته بود و به موزیک بعد از ناهارش گوش می‌داد! من هم خیلی آرام ویولنم را آوردم و همسطح با رادیو کردم. آمد جلو و یواش یواش ساز را بو کشید و ‌آهسته خزید روی ویولنم، آرام آرام ویولن را بلند کردم و به زدن ادامه دادم و آقاموشه هم از جایش تکان نخورد! چه دردسرتان بدهم، همان طور آرشه می‌کشیدم تا اینکه ویولن را آهسته گذاشتم روی میز، و موشه را از د‌ُمش گرفتم و گذاشتم کف دستم. اصلا‌ً فرار نکرد و به من خیره شد. تا آخر کلاس هم روی میز نشست و تا آخر که می‌خواستیم در کلاس را ببندیم، از آنجا بیرون نرفت که نرفت! آقای رومی و خانم زهره با خنده می‌گفتند این موش را بدهید ما ببریم، حیوان خیلی جالب و بامزه‌ای است. گفتم بگذارید آقا موشه همین جا باشد که شاگردانم ببینند موسیقی چه اثری دارد!
البته آقا موشه از فردا غیب شد و دیگر رفت که رفت. ولی این قضیه را به چشم خودم دیدم. واقعیت بود، نه قصه‌‌پردازی. من هم به اصطلاح «ویولن سحرآمیز» یا ساز خیلی فوق‌العاده‌ای نمی‌زدم که بگویم اثر غیر عادی داشت. خیر، ویولن معمولی‌ای می‌زدم. داشتم مشق می‌دادم. البته شاگردانم هم از حساسیت قناری و بلبل و سگ و گربه و میمون و شتر به موسیقی برایم داستانهایی را تعریف کرده‌اند.

شما نه در هنرستان درس می‌دادید و نه سنتور می‌نواختید. با این حال در کتاب خودآموز سنتور اثر زنده‌یاد حسین صبا از شما تشکر شده است. می‌توانید جریان آن کار را برایمان بازگو کنید؟

حسین صبا، موسیقیدان ارزنده‌ای بود. سالها با استاد حبیب سماعی محشور بود و با استاد امانوئل‌ملیک اصلانیان هم پیانو کار کرده بود. پرویز نجومی هم سالها با استاد سماعی کار کرده بود و در رادیو هم سنتور می‌زد. نجومی واقعا‌ً با استعداد بود و نت هم می‌دانست متأ‌سفانه آنهایی که راجع به حبیب سماعی حرف می‌زنند و می‌نویسند، کوچک‌ترین اسمی از این دو نفر نمی‌آورند! نمی‌دانم چرا؟ شاید تحقیقاتشان کامل نیست. شاید هم...، نمی‌‌دانم. به هر حال وقتی که حسین صبا دچار تومور مغزی شد، اول در ایران معالجه کرد، ولی موفق نشد، به او گفتند برای اینکه نتیجه بگیرید باید به لندن سفر کنید تا معالجه شوید. برای سفر و معالجه به لندن هم پول زیادی لازم بود، حسین صبا به وزارت فرهنگ و هنر مراجعه کرده بود و به او گفته بودند که ما برای این هزینه‌ها بودجه‌ای نداریم! شما کتابتان را چاپ کنید و ما شمارگان آن را از شما می‌خریم و با درآمد آن، بروید و به معالجه‌تان برسید. حسین صبا با من تماس گرفت و قضیه را گفت. گفتم نگران نباش و دستنویس کتابت را بده و ترتیب چاپش را خودم می‌دهم. در کوتاه‌ترین مدت ممکن، آن کتاب را چاپ کردم و او هم با آن عطوفت و انصافی که در ذاتش بود، در همان حالت ضعف و ناخوشی، نوشته کوتاهی به من داد و خواست که پشت جلد آن کتاب چاپش کنم. بعد هم به لندن رفت ولی فایده‌ای نکرد. وقتی که م‍ُرد، فقط سی و شش سالش بود.
این وضعیت هنرمندان برجسته ما در آن زمان بود. حالا نمی‌دانم چطور است. آیا رسیدگی و توجهی می‌کنند یا اینکه در روی همان پاشنه می‌چرخد؟ ان‌ شا الله در آینده وضع بهتر شود.

یکی دو بار شنیدم که چاپ و آماده‌سازی کتابهای دستور خیاطی مرحومه خانم صبا هم به عهده شما بوده است! مایل هستید درباره آنها هم توضیحی بفرمایید؟ البته اگر به موضوع گفت‌و‌گو مربوط می‌شود ...

تا سال 1336 که استاد صبا فوت کرد، حدود هفت هشت سال می‌شد که بیشتر روزها را با ایشان به شب می‌رساندم. حتی آخر شبها تا دیر وقت را در خدمت ایشان بودم. یک روز صبح به من گفت: «آقای بهارلو! خانم من سخت پافشاری کرده که حتما‌ً کتاب فن خیاطی چاپ بکند. این کار ساده‌ای نیست. مخارج و رسیدگی زیاد می‌خواهد. من هم که نه وقتش را دارم و نه امکانش را. یک طوری به خانم تفهیم کن که از این کار منصرف شود. آخر کتاب چاپ کردن که به همین سادگی نیست
آن زمان واقعا‌ً کار ساده‌ای نبود. از هر جهت که فکر کنید مشکلات داشت. کتاب کم بود و گران و دور از دسترس. تازه، خود خانم صبا هم که خیاط مشهوری بود و خیلی خوب لباس می‌دوخت و درس هم می‌داد، نمی‌دانست که کتاب خودآموز خیاطی را چطور باید بنویسد. سواد درستی هم نداشت. حضوری، خیلی خوب یاد می‌داد ولی اهل نوشتن نبود. فوت و فن کار خیاطی را از او پرس‌وجو کردم. یک روز از صبح تا غروب آنجا نشستم و شرح دوخت آستین پالتو را با استفاده از گفته‌های خانم صبا نوشتم! هر چه می‌نوشتم، می‌دیدم که درست درنمی‌آید، درواقع، نوشته مطابق عمل نبود. روز و شبی به خستگی گذشت و به خانه برگشتم. استاد صبا در آن روزها واقعا‌ً گرفتار و بیمار بود و با بردباری سختیهای زندگی را تحمل می‌کرد. خانمش هم سمج و مصر‌ّ بود و دست از هدفش برنمی‌داشت. وظیفه‌ام بود که به هر نحو که می‌توانم، کمک حال استاد صبا باشم. حالا موسیقی نشد، از راه دیگر. آن شب نشستم و روی دوخت چند لباس مطالعه کردم و به این نتیجه رسیدم که تمام لباسها، وقتی از درزهایش باز می‌شود و روی صفحه کاغذ پهن می‌شود، اشکال هندسی ثابتی را نشان می‌دهد. با فکر خودم برای اینها قوانین هندسی و ریاضی را درآوردم و به‌اصطلاح «فرمول بستم» و شروع به نوشتن کردم. متوجه شدم که لباس وقتی روی کاغذ پهن می‌شود‌، تشکیل یک شکل دوبعدی را می‌‌دهد ولی وقتی که به تن می‌نشیند و درزهایش دوخته می‌شود، شکل سه‌بعدی دارد. فهم روابط بین این اجزا برای من که همیشه کنجکاو به دانستن بودم، خیلی جالب توجه بود.
نوشتن و تصحیح کردن نوشته‌هایم تا صبح طول کشید. صبح آن نوشته‌ها را نشان استاد صبا دادم. صبا خودش اهل کارهای ظریف بود و ذوق سرشاری داشت. وقتی که مطالعه کرد، خانمش را صدا زد و گفت ببین بهارلو چقدر خوب و صحیح نوشته است.
این بود که کم‌کم نوشتن کتابهای خیاطی خانم صبا هم راه افتاد، خانم صبا باهوش بود و بعد از مدتی به فوت و فن نوشتن هم وارد شد. وقتی استاد فوت کرد و وظیفه چاپ کتابهایش را به من سپردند؛ خانم صبا گفت که تو باید کتابهای خیاطی را هم بنویسی و هم چاپ کنی. گفتم سرکار خانم، این کار واقعا‌ً مشکل و طاقت‌فرساست؛ و اجازه بدهید کس دیگری این کار با بکند. خانم صبا هم خیلی رک و پوست‌کنده گفت: فکرهاتان را بکنید، اگر خیال پاکنویس کردن و چاپ کتابهای خیاطی را مرا ندارید، بهتر است از چاپ کتابهای صبا هم منصرف شوید. اصلا‌ً نمی‌خواهم آنها را هم چاپ کنید.
صریح‌تر از این نمی‌شد حرفی زد. استادمان م‍ُرده بود وهمه ما به او مدیون بودیم. برای اینکه آن آثار باارزش از بین نروند، من که خودم موزیسین بودم، شاگرد مستقیم صبا هم نبودم، کلاس موسیقی داشتم، و به مهندسی مخابرات هم مشغول بودم، مجبور شدم در کنار کار مشکل تدوین و آماده کردن نتهای استاد صبا برای چاپ، به فن خی‍ّاطی هم وارد شوم تا بتوانم کتابهای سرکار خانم را به چاپ برسانم. در این کار، چهار پنج نفر خانم خیاط هم به عنوان مشاوران دائمی داشتم تا عملاً اشکالات کتاب را بگیرند. همه این خانمها دوره مدرسه گرلاوین پاریس را تمام کرده بودند. من تجربه‌های آنها را با مطالعات ریاضی و هندسی خودم مقایسه می‌کردم. این هم از ماجرای ما برای هفت‌خوان آماده کردن کتابهای استاد صبا! از مشکلات و مخارج سنگین چاپ و نشر کتابها هم بهتر است چیزی نگویم. کاری بود که انجامش دادیم و تمام شد... سخت بود ولی کار کتابهای موسیقی از آن هم مشکل‌تر بود. راستی بگویم که پشت جلدهای آن کتابها هم با نظر وابتکار خودم طراحی می‌شد.

غیر از یادداشتی که مرحومه منتخب خانم صبا و دخترانشان (که همه در قید حیاتند) به شما داده‌اند و از شما بابت این زحمات تشکر کرده‌اند، دیده نشده که در نوشته یا مصاحبه‌ای اسمی از شما ببرند یا یادی کنند. فکر می‌کنید علت این کم‌توجهی چه بود؟ آیا ارتباط شما با خانواده صبا قطع شده بود؟

اتفاقا‌ً نه! به هیچ وجه تا آخرین سال زندگی خانم صبا، با اینکه محل زندگی وکارشان هم یک ایستگاه پایین‌تر از کلاس فعلی من بود در خیابان مزین‌الدوله (خیابان شهید جواد کارگر فعلی)، سلام و علیک داشتیم و روابطمان محترمانه بود. ولی واقعا‌ً هیچوقت نفهمیدم که چرا این خانم و سه دخترشان که مرا خوب می‌شناختند و می‌دانستند با چه اخلاصی برای این خانواده خدمت کرده‌ام، هیچ‌وقت در هیچکدام از مصاحبه‌های رادیویی و تلویزیونی و مطبوعاتی، کمترین نامی از من نبردند حتی در چاپهای بعدی کتابها، همان مختصر تشکری که کرده بودند و اسم مرا از داخل کتاب برداشتند! انگار وقتی که کاری به انجام رسید دیگر نباید از عامل به انجام رساندن آن حرف زد! همین رفتارها و بی‌توجیها بود که کم‌کم روی هم جمع شد و تأثیرش را گذاشت. البته الان دیگر آن طور فکر نمی‌کنم، ولی جوانی، عوالم و حسابهای خودش را دارد، جوان، حساس است و فعال و می‌خواهد خدمت کند و قدردانی معنوی درستی از او بشود. حساب مادی که به کنار از اول هم با موسیقی و استاد صبا و هنر، حساب مادی نداشتیم و فقط عشق و علاقه بود. زندگی من از راه موسیقی نگذشته است. رشته تحصیلی من مخابرات بوده و در مدرسه صنعتی ایران و‌ آلمان درس خوانده‌ام. جالب است بدانید که معلم زبان آلمانی من در آن مدرسه، مرحوم نورعلی خان برومند بود. چشمهایش نمی‌دید، ولی فوق‌العاده باهوش و حاضرالذهن بود. آن موقع ما اصلا‌ً نمی‌دانستیم که او موسیقی هم می‌داند و ساز می‌زند. به او می‌گفتند آقای دکتر برومند؛ فکر می‌کنم در آلمان طب خوانده بود ولی نیمه‌کاره رها کرده و برگشته بود به ایران.
به هر حال، بازماندگان استاد صبا با رفتاری که این چهل و پنج سال نشان دادند، هر کس هم که به جای محمد بهارلو بود، فکر می‌کرد که این خانمها می‌خواستند بعد از اینکه مشکلات کارشان حل شد، عامل آن کار را بگذارند کنار و همه چیز را به نام خودشان تمام کنند. در حالی که خودشان با دست‌خط خودشان نوشته بودند که اگر بهارلو نبود... بگذریم، خودتان می‌توانید بخوانید.

در حال حاضر، هنرمندان امروز نسبت به هنرمندان قدیم، زندگی و بایگانی مرتب‌تری دارند و خانواده‌هایشان در حفظ آثار پدران و مادران هنرمندشان دقت می‌کنند. آیا کسی نبود که به آثار صبا رسیدگی کند؟

خوب یاد دارم، وقتی که استاد صبا فوت کرد، من و چند نفر از شاگردانشان، کمدها و کشوی منزل استاد را وارسی کردیم و صورت برداشتیم. حتی یک صفحه گرامافون از صفحاتی که از او پر شده بود یا حتی یک حلقه نوار از اجراهایش را پیدا نکردیم! همین نشان می‌داد که استاد به جمع‌آوری آثارش توجهی نداشته و یا شاید مثل هر هنرمند بزرگ، تمام حواسش مشغول نوشتن و ساختن و راه انداختن شاگردانش بوده؛ ولی این بی‌توجهی خانواده‌اش را هم نشان می‌‌داد که انگار کمترین توجهی به اهمیت آن مرد بزرگ و جمع‌آوری آثارش نمی‌دادند. این حرفی است که دیگر شاگردان صبا و معاشرانش هم کمابیش می‌زنند. حالا یا رک و راست، یا با کنایه و در پرده... سرنوشت بیشتر هنرمندان بزرگ شبیه همین بوده است. بعدها من با جست‌وجو از دوستان صبا، مثل دکتر پزشکان، سرهنگ ساعتساز و دهش‌پور و...، نوارهای خصوصی صبا را گیر آوردم و آنها را کپی کردم و به خانواده صبا دادم، چه از ویولن و چه از سه‌تار صبا؛ خود این کار دو سال طول کشید. راجع به این موضوع هم هیچکدام از این خانمها هیچ جا حرف نزدند و یادی نکردند.

جلد اول و دوم ردیف سنتور استاد صبا در زمان حیاتشان چاپ شد و جلد سوم و چهارم به همت شما و نظارت آقایان پایور و صفوت درآمد، در این باره توضیح بیشتری دارید؟

استاد صبا ردیفهای سوم و چهارم را مخصوص شاگردش فرامرز پایور نوشته بود. پایور آنها را نزد خود نگهداشته بود و به هیچ کس نمی‌داد. خیلی صریح می‌گفت که استاد صبا این ردیفها را فقط برای من نوشته، من به این کلاس رفت و آمد کرده‌ا‌م، پول داده‌ام، درس گرفته‌ام و تمرین کرده‌ام. این ردیفها حق انحصاری من است؛ و نمی‌خواهم که چاپ شود.

یعنی می‌شود تصور کرد که شاگردان استاد صبا، مایل به چاپ فوری آثار استادشان نباشند؟!

درست یا غلط، واقعیت این بود که آقای پایور در آن زمان اصلا‌ً راضی به چاپ این ردیفها نبودو به کسی نمی‌داد چاپ کند. به زحمتی ایشان را راضی کردیم و نتها را سفارش دادیم که به خط خودش (قابل چاپ) بنویسند و خود آقای پایور شاهد بود که چه زحمتی کشیده شد که اینها چاپ شود. تا حدود چهل سال همان چاپها مکرر تجدید می‌شد و عوایدش را خانم صبا از پخش‌کننده‌ها دریافت می‌کرد. در پایان کتاب هم تشکری کرده بودند از فلانی که اگر زحمت او نبود چنین و چنان می‌شد و.. از این حرفها، تا اینکه چند سال پیش، استاد پایور تمام آن چهار جلد را در یک جلد جمع کردند، نمی‌دانم از آن مطالبی را کم و زیاد کردند یا نه، چون آن را با چاپهای قبلی مطالعه و مقایسه نکردم، ولی مقدمه را خواندم و متوجه شدم که ایشان هم به همان روش خانواده صبا رفتار کرده و از دوست قدیمی‌شان اصلا‌ً یادی نکرده‌اند! این هم از حرمت و ملاحظه‌ای که ما هنرمندان در سن پیری برای همدیگر قائل می‌شویم! درست است که سالها از انزوایم می‌گذرد، ولی چه زنده باشم و چه نباشم، چه فعالیت بکنم و چه نکنم، آیا چنین رفتاری حق کسی است که با علاقه زحمت کشیده و در آن شرایط مشکل چهل سال پیش برای نشر آثار استادش تلاش کرده است؟ ما سالها با هم معاشرت داشتیم و ایشان به کار من کاملا‌ً واقف هستند.
شنیدم که مرحومه خانم صبا هم شکایتی علیه ناشر و.. این کتاب تسلیم کرده بودند که بدون اجازه ایشان به چاپ رسیده ولی فکر می‌کنم به جایی نرسید.
یک خاطره‌ای از استاد ابوالحسن صبا دارم که هیچوقت از خاطرم نمی‌رود. یک روز صبح، البته صبح دیروقت حدود ده یازده، رفتم منزلشان، اشاره کردند که بنشین، مشغول نوشتن چیزی بودند. نشستم و منتظر شدم. بعد از چند دقیقه، سرشان را بلند کردند و فرمودند: بهارلو، می‌دانی چه می‌نویسم؟ عرض کردم: من که نمی‌بینم شما چه می‌نویسید. جواب دادند: از دست شما با موسیقیدانها دارم شکایت می‌نویسم. با تعجب گفتم: از دست ما؟! فرمودند: از شماها (شاید مقصودشان جوانها و شاگردانش بودند) که شکایتی نمی‌کنم، از دست همدوره‌ها و همسن و سالهای خودم است. برایت می‌خوانم:
دو قاصدک به جنگل آمدند و به درخت بلوط کهن و ستبری، گفتند که تو پادشاه جنگل هستی، بیا که دارند ما را قلع و قمع می‌کنند؛ چاره‌ای بکن. بلوط می‌گفت: بروید ببینید که اینها کیستند و باچه چیزی دارند درختها را قطع می‌کنند. قاصدکها رفتند و آمدند و عرض کردند چند نفرند که یک تیغه بلند آهنی که دو طرفش مثل دندان گراز تیز است را می‌ اندازند دور کمر ما، و دو آدمیزاد آنها را می‌کشند و می‌برند و می‌آورند، تا اینکه کمرمان قطع شود و به زمین بیفتیم. بلوط گفت:‌ هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. قاصدکها را از سر خودش باز کرد، چند روز بعد قاصدکها آمدند و گفتند جناب بلوط! آخر کاری بکنید، دارند می‌آیند و همین‌طور ردیف درختها را از کمر قطع می‌کنند. شاه جنگل گفت: «اگر آن تیغه دندانه‌دار تیز است، چرا دست و بال خود آن آدمیزادها را نمی‌ب‍ُر‌َد؟» قاصدکها گفتند: دو طرف آن تیغه آهنی، دو تکه چوب است از جنس خود ما که محافظ دست آدمیزادهاست و آن دو نفر این دو قطعه چوب را از دو طرف می‌گیرند و تیغه دندانه‌دار را می‌کشند و آن‌قدر ادامه می‌دهند که درخت از کمر قطع شود.
بلوط گفت حالا که این طور است، بدانید که کار ما تمام است و همه از بین می‌رویم. از ماست که برماست. برای آنکه محافظ آن دندانه آهنی و آن آدمیزادهای درخت‌‌انداز، از جنس خود ماست.
بعد استاد صبا فرمودند: «حالا می‌دانی چرا این نامه را می‌نویسم؟ مدتی است بیماری آسم دارم و نمی‌توانم در جلسه‌های تمرین ارکسترهای رادیو حاضر باشم و در سرمای سخت زمستان از خانه خارج شوم. دو جلسه غیبت داشتم و حالا که رفتم حقوق ماهانه‌ام را بگیرم، آقای مشیر همایون شهردار دستور داده که صبا غیبت دارد و حقوقش را به او ندهید. حالا هم این را دارم می‌نویسم که به رادیو بفرستم
آن دستخط را از استاد صبا گرفتم که با ماشین تایپ کنم و ایشان امضا کند و بعد به اداره رادیو بفرستیم. مسئولین رادیو واقعا‌ً صبا و استادهای بزرگ را اذیت می‌کرند؛ و با آنها رفتار شایسته نداشتند. آنها هم چاره‌ای نداشتند. این بود قضیه درخت بلوط و هیزم‌شکنها و تخیل قشنگ استاد صبا، خدا رحمتش کند، می‌گفت: «این آقای مشیر همایون شهردار که حالا رئیس کل موسیقی رادیو شده، نت نمی‌دانست و حالا هم نمی‌داند، قبلا‌ً با خواهش و تمنا می‌آمد به منزل من که آثارش را به نت بنویسم تا از بین نرود، ساعتها بدون هیچ توقعی برای نوشتن آثارش وقت گذاشتم و حالا عوض حقشناسی دستور می‌دهد حقوق مرا قطع کنند
این آقای مشیر همایون شهردار، شاهکار دیگری هم کرده بود و البته این عمل زشت را به سر آثار استاد صبا و اجراهای خانم قمرالملوک وزیری و آقای ادیب خوانساری هم آورده بود:‌ هر وقت با هنرمندی دعوایش می‌شد، دستور می‌داد نوارهای او را از بایگانی رادیو دربیاورند و پاک کنند. بهانه‌اش این بود که بودجه نداریم نوار خام بخریم و باید روی همانها ضبط کنیم. بعضی از آن نوارها واقعا‌ً شاهکار هنری بودند و متأسفانه نسخة دیگری از آنها نبود. این خیانتی بود که مشیر همایون به موسیقی این مملکت کرد و همه می‌دانند.
آن ماجرای درخت بلوط فقط درباره آدمی مثل مشیر همایون شهردار نیست، متأسفانه در هر دوره‌ای راجع به خیلی از هنرمندان صدق می‌کند.

شما سالها پیش، از کودک نابغه‌ای به نام ماجرا سمندری صحبت کردید و آگهی مجله روشنفکر سال 1339 را که درباره او بود، به ما نشان دادید. این کودک شاگرد شما بود و آنجا هم نوشته شده. «ماجرا»ی او چه بود؟

حیف که الآن دیگر در ایران کسی اسم ماجرا سمندری را نمی‌شنود. او نابغه‌‌ای بود که در شرایط بدی به وجود آمد. یک روز در کلاس خیابان لاله‌زار نشسته بودم و دیدم با یک پسر بچه چهار ساله آمدند که بله، ما این بچه را هر جا برده‌ایم گفته‌اند سنش کم است و به درد ویولن یاد گرفتن نمی‌خور‌َد و نمی‌توانیم این را درس بدهیم. پدرِ «ماجرا» پیش استاد زرین‌پنجه تار می‌زد، زرین‌پنجه گفته بود این فقط کار بهارلو است؛ و او حوصله این کارها را دارد. ماجرا با استعداد بود و من پنج سال تمام مثل بچه خودم روی او وقت گذاشتم و تکنیک صحیح را به او یاد دادم. به طوری که در 9 سالگی تمام قطعات مشکل صبا را به راحتی اجرا می‌کرد. اولین ایستگاه خصوصی تلویزیون در ایران، از او برنامه‌ای تهیه کرد که «زنده» پخش شد و مجله روشنفکر هم درباره او یک آگهی مفصل نوشت و ماجرا در همه ایران مشهور شد. دو سه ماه که از این قضیه گذشت، آقای حسین دهلوی که آن موقع رئیس هنرستان موسیقی ملی بود، ماجرا را دید و از طرز کار او حیرت کرد، بلافاصله پدرش را خواست و با این عنوان که با ایشان کار خصوصی دارد، به پدر او گفت که ماجرا را به هنرستان بیاور که خیلی موفق‌تر می‌شود. آقای دهلوی مدیر خوب و کاردانی بود و اگر ماجرا دیپلم هنرستان را می‌گرفت شاید می‌شد این‌طور وانمود کرد که پدیده ماجرا سمندری، حاصل محیط آموزش درخشان هنرستان است! در حالی که این طور نبود و از هر کدام از نوازندگان مشهور که بپرسید ـ البته از آنها که دیپلم هنرستان را دارند نه اکثرشان که اصلا‌ً هنرستان را ندیده‌اند ـ اعتراف می‌کنند که هر چه دارند از کلاسهای خصوصی و استفاده از درس معلمهای خبره و یا نوازندگان بزرگ است؛ نه از محیط هنرستان. این واقعیتی است که اگر تحقیق کنید، درستی‌اش قابل اثبات است. حتی آن استادهای بزرگی که در هنرستان تدریس می‌کردند، کیفیت تدریسشان در منزل یا کلاس خصوصی با محیط اداری هنرستان زمین تا آسمان فاصله داشت. منزلت هنری شاگردان خصوصی صبا در منزل صبا و مرتبة شاگردان گمنام او در هنرستان کجا؟!
ماجرا سمندری بعدها با بورس وزارت فرهنگ و هنر به بلژیک رفت و در دانشگاه درس خواند. در رشته ویولن فارغ‌التحصیل شد و شنیدم استاد کنسرواتوار بروکسل شده است این را هم فقط شنیده‌ام و از عاقبت ماجرا خبری ندارم. امیدوارم هر جا هست موفق باشد و اگر ماهنامه شما که می‌دانم آنطرفها هم طرفدار دارد به دستش رسید، یادی از معلم قدیم خود بکند. او واقعا‌ً یک نابغه موسیقی بود و اگر در کشور دیگری متولد می‌شد، مقام بالاتری هم پیدا می‌کرد.

غیر از ماجرا سمندری، شاگردان دیگری هم به خاطر می‌آورید که پیشرفت شایان کرده باشند؟

یک وقتی در دانشسرای هنر درس می‌دادم و شاگردانم بعد از سه سال در رشته هنر فارغ‌التحصیل می‌شدند. سه نفر از آنها در کنکور موسیقی دانشکده هنرهای زیبا که تازه تأسیس شده بود شرکت کردند و یکی از آنها به نام شهرزاد حیدری در آن کنکور شاگرد اول شد شاگردان دیگری هم داشتم که در ارکسترهای بزرگ اروپا استخدام هستند. فهرست اسامی‌شان را دارم. بعضیهایشان هم معلم موسیقی شده‌ اند.

مقام مدیریت آموزش هنری در آن زمان، با توجه به این سوابق، آیا از شما دعوت نکرد که برای تدریس بیایید؟

خیر، مدیر محترم آموزش هنری از من هیچ دعوتی نکرد. نمی‌دانم چرا. نرفتم که بپرسم. معنی نداشت. دوستان و هم‌خانه‌های سابقم که حالا به مقامات اداری رسیده بودند، سعی می‌کردند که بهارلو به جایی راه پیدا نکند. شاید دلشان نمی‌خواست شاگردان بهارلو مطرح‌تر از شاگردان دیگران باشند، این طرز فکرشان بود. گرچه من شهرت خودم را داشتم و از حیث مالی هم بی‌نیاز بودم. برای خودم چیزی نمی‌خواستم. ولی این رفتارها، آزاردهنده بود.

این مطلب را که بخشی از آثار استاد صبا بعد از مرگشان به همّت شما چاپ شده را می‌دانیم، ولی از چگونگی آن بی‌خبریم و به‌ویژه خوب است بدانیم که چه کسانی در این راه با شما مساعدت کردند.

وقتی می‌خواستیم آثار استاد صبا را چاپ کنیم، محاسبه کردیم و معلوم شد به هزینه سنگینی احتیاج دارد. به هر دری زدیم، چه دولتی و چه خصوصی، نتیجه‌ای نگرفتیم. من شاگرد صبا نبودم، ولی با توجه به ارزش هنری این مرد بزرگ، سخت ناراحت شدم و پیش خود تصمیم گرفتم از اعتبار مالی خود و خانواده‌ام برای این کار هزینه کنم. تمام هزینه‌ها را به صورت سفته دادم که به تدریج پرداخت کردم. سفته‌ها و مدارک خرید کاغذ و... موجود است. بعد از اینکه کتابها چاپ شد، کم‌کم فروش رفت و بعد از مدتی، خانواده صبا، محبت کردند و آن هزینه‌ها را به تدریج تسویه کردند. در این زمان وزارت فرهنگ و هنر به هنرمندان توجه بیشتری داشت و خانم صبا موفق شده بود با اعتبار همسر فقیدش از بودجه‌های وزارت‌خانه امتیازاتی بگیرد. و کلاس خیاطی‌اش را وسعت بدهد.خوشحال بودم که برای استاد صبا کاری کرده‌‌ام. می‌گویند پول عاشقی به کیسه برنمی‌گردد. ولی پول ما که اصلا‌ً از اول هم آن را برای عشق و علاقه‌مان هزینه کرده‌بودیم، کم‌کم برگشت! این هم از برکتهای وجود نازنین استاد صبا بود که گردنش زیر دِین هیچ شاه و وزیری نرفت و هر که او را می‌شناخت، عاشق شخصیتش می‌شد.
وقتی استاد صبا کتاب سوم مرا دیدند، همان کتابی که درباره رِنگهاست، فرمودند: «می‌خواهم نظر خودم را درباره اجرای رنگهای ایرانی بنویسم.» صبا مقاله‌نویس حرفه‌ای نبود ولی مجله موزیک ایران، افتخار می‌کرد که هرازگاهی، مقاله‌ای از ایشان چاپ کند. داشتن یک سطر دستخط صبا افتخار هر موزیسینی بود. بنده واقعا‌ً در آن سن جوانی خیلی خوشحال شدم و خیلی ذوق کردم که استاد صبا برای کتابم مطلبی نوشته است.

هیچ تشویق دیگری از هنرمند و موسیقیدان دیگری ندیدید؟

آقای محمود ذوالفنون، وقتی که کتاب اولم چاپ شد، نامه‌ای برایم نوشت و از مطالب کتابم به دقت حرف زد. معلوم بود که کتاب را خوانده و بیخودی و از روی تعارف تمجید و تعریف نکرده است. آقای ذوالفنون از شاگردان درس ویولن استاد صبا بود و در رادیو کار می‌کرد. از معلمهای معروف ویولن که در هنرستان موسیقی ملی هم درس می‌داد. خوشبختانه آن نامه را نگهداری کرده‌ام و می‌توانم بدهم بخوانید و اگر میل داشتید، چاپ کنید. این بود نمونه‌ای از تشویق یک دوست هنرمند و بزرگوار و معلم درست و امین که الان در آمریکا هستند و فعالیت موسیقی دارند. امیدوارم به سلامت و خوشی زندگی کنند. محبت این دوست گرامی بعد از پنجاه سال هنوز فراموشم نشده است.
این قدر که مطالعه و دقت کردن افراد در کتابهایم برایم مهم بود، تشویق یا تکذیب مهم نبود. کاش به دقت می‌خواندند و درست و حسابی انتقاد می‌کردند. کاش بی‌خود و از روی تعارف، تحسین و تعریف نمی‌کردند. درد این بود که اصلا‌ً کسی اعتنا نمی‌کرد. با هزار زحمت و مصیبت در آن شرایط، کتابی را می‌نوشتیم و با آن کیفیت عالی چاپ می‌کردیم و می‌بردیم این خانه و آن خانه و به اساتید تقدیم می‌کردیم و اینها دو ساعت وقت نمی‌گذاشتند که بخوانند و برایشان اهمیتی نداشت که یک جوان تنها در آن وضع چه زحمتی کشیده، فقط به این حساسیت داشتند که اسمشان در آن کتاب هست یا نه، یا آن کسی که از او تعریف شده (مثل استاد صبا) دوستش دارند یا دشمنش می‌دانند. آخرش هم به اینجا می‌رسید که در دکان بقالی، دو سیر پنیر را لای ورقهای کتابت بگذارند و تحویلت بدهند. هیچ شخص حقیقی یا حقوقی و هیچ هنرمند یا نهادی ما را به ادامه کار سفارش نمی‌کرد.

امروز با اینکه کتابهای شما سالهای سال است نایاب شده، وقتی کیفیت مطالب و حتی کفیت چاپ و کاغذ نت‌نویسی‌شان را با همه کتابهای آن عصر مقایسه می‌کنیم، متوجه تفاوتهای زیادی می‌شویم. آیا دوستان و استادان نمی‌خواستند سطح بالای این کتابها را صحه بگذارند؟

حالا که پنجاه سال از آن زمان گذشته، می‌توانم بعضی حرفها را بازگو کنم. بله، کتابهای آن جوان عاشق موسیقی در آن روزگار، حداقل از لحاظ کیفیت چاپ، شاید نظیری نداشت. این ادعا نیست، شما می‌توانید تمام کتابهای آن زمان را که در بایگانی نگهداری می‌شود، پیدا کنید و کنار هم بگذارید تا صدق عرایض بنده ثابت شود. من آن موقع زندگی آسوده‌ای داشتم و شب و روز با عشق به هنرم زندگی می‌کردم. سرمایة پدری را که می‌توانستم خرج زمین و ملک و اتومبیل کنم، با علاقه خرج چاپ کتابهایم کردم. بهترین کاغذ و زینک و جلد و بهترین چاپخانه‌های تهران را انتخاب کردم. طرح جلد تمام کتابهایم را خودم فکر می‌کردم و به نقاشهای گران‌قیمت آن زمان سفارش می‌د‌ادم رسم کنند. برای طرح روی جلد، صرفا‌ً قشنگی و زیبایی مورد نظرم نبود. می‌خواستم طرح روی جلد، معنی‌دار و با مفهوم‌ باشد. اگر خوب دقت کنید، می‌بینید که طرح روی جلد هر کتاب با مفهوم و مطالب درون کتاب هماهنگی دارد. خودم کاغذ و مقوا می‌خریدم، پای ماشینهای پیشرفته چاپ آلمانی (به نام هایدلبرگ) می‌ایستادم و کیفیت کار را کنترل می‌کردم. یک اشتباه مطبعی یا غلط ن‍ُت‌نویسی در آن کتابها نیست. خودم از صحافی می‌بردم و آنها را پخش می‌کردم. این هم ایده‌‌آل دوره جوانی من بود.

کتاب اول شما بین همه کتابهای ویولن در آن زمان، مفصل‌ترین مقدمه را دارد و خیلی آموزنده هم هست. حتی به صورت مستقل قابل انتشار است. به‌ویژه اینکه به «دقت» و «تشخیص» اشاره کرده‌اید. چرا این دو نکته این قدر برای شما اهمیت داشته است؟

به نکته‌ای اشاره کردید که برای خودم هم خیلی اهمیت داشته و هنوز هم دارد. بله، سرفصل کتاب اول من با دو کلمه شروع می‌شود. اول: دقت، دوم: تشخیص. نه تنها در معلمی و آموختن موسیقی، بلکه در تمام شئونات زندگی. سعی داشتم این دو کلمه را در خاطرم داشته باشم و رعایت کنم. اما فراموش کردم به شما بگویم در دیداری که با وزیر سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی جناب آقای مسجدجامعی و معاونشان آقای مهندس کاظمی داشتم، گفتم که این دو موضوع ـ یعنی دقت و تشخیص ـ برای من در تمام زندگی‌ام مهم بوده ولی در تمام زندگی‌ام به کسی برنخوردم که این دو موضوع را رعایت کند. یا تمام و کمال رعایت کند. مثلا‌ً در محیط خانواده که یک محیط امن و صمیمی باید باشد، شما دقت کنید، اصلاً یک خواهر روی برادرش (و یا بالعکس) وقت می‌گذارد و دقت می‌کند تا ببنید روحیات و خلقیات او چیست؟ آیا این وقت را صرف می‌کند تا بفهمد با او چطور رفتار کند؟ متأسفانه خیر، در تمام اجتماع هم این‌طور است. افراد خانواده با هم، دوستان و همکاران با هم، رئیس و مرئوس نیز همچنین، ان شاءالله جوانهای نسلهای بعد بیشتر از ما به این موضوع توجه کنند.

به نظر شما مشکل از کجاست؟ مردم؟ مسئولین؟ هنرمندان و یا...؟

هیچکدام! از سوءتربیت و آگاهی نداشتن است. ما با احساس جدیت و مسئولیت تربیت نمی‌شویم و همه چیز را «باری به هر جهت» می‌گذرانیم. خیلی کاهل و‌ آسان‌خواه هستیم و اهل زحمت کشیدن و صبر کردن نیستیم.

خود شما به این مفاهیم تا چه اندازه التزام عملی داشته‌اید؟ البته ببخشید که می‌دانم و می‌پرسم!

من الآن هفتاد و هفت سال سن دارم. هنوز هم در این سن و سال، خودم در کلاسم را باز می‌کنم و به همه امور می‌رسم. از جزئی‌ترین امور تا بزرگ‌ترین مشکلاتش، همه پای خودم است. شصت سال است که مقاومت کرده‌ام و فقط با بودجه خودم و حقوق بازنشستگی و فشار آوردن به خانواده‌ام، این کلاس سرپا مانده است. این کلاس، از پایان جنگ جهانی دوم تا امروز درهیچ شرایطی تعطیل نشده است. خانه دوم من همان جاست؛ و افتخار می‌کنم که کودکان و نوجوانان و جوانان بااستعدادی در آنجا زیر نظر استادان بزرگ کشور، تربیت شده‌اند.

شما در تمام این بیست و هفت سال بعد از انقلاب، حتی یک بار برای گرفتن تسهیلات و امتیازات به هیچ ارگان و نهادی مراجعه نکردید. حتی شنیدم از جریان تقدیر و تجلیل و اهدای لوح هم خبر نداشتید. آیا رفتار خاصی از بعضی مسئولین دیدید که برایتان دلگرم‌کننده باشد؟

در این اواخر جناب آقای دکتر حسین احمدی، واقعا‌ً زحمت می‌کشند و هنرمندان را کمک و تشویق می‌کنند و در آموزش هنری این کشور بسیار مؤثر بوده‌اند. باید از ایشان سپاسگزاری و تقدیر کرد زیرا از خدمت‌گزاران واقعی هستند. دیگری آقای دکتر ایمانی خوش‌خو معاون هنری وزارت فرهنگ و ارشاد هستند و هنرمندان از مساعدتهای ایشان استفاده می‌کنند و به کارشان دلگرم می‌شوند، اما همة اینها مربوط به یکی‌دوسال پیش است. کار مهم را مرکز موسیقی حوزة هنری انجام داد که 12سال پیش بود. کنسرت پژوهشی برایم در تالار اندیشه گذاشتند. به تشویق جناب مهدوی که سخنرانی محکمی هم کردند بنده بعد از چهل سال روبروی مردم ویالون زدم. خاطرة این برنامه از ذهنم نمی‌رود. شاید اگر در زمان جوانی ما و در زمانی که استاد ابوالحسن صبا زنده بودند، چنین مدیرانی وجود داشتند، کار هنر خیلی بهتر و روان‌تر پیش می‌رفت.

استاد بهارلو، از اینکه وقت گذاشتید و با این علاقه و حوصله برایمان سخن گفتید متشکریم. امیدواریم سالهای سال بمانید و شاهد رشد و شکوفایی شاگردانتان و درواقع فرزندانتان باشید.

من هم از شما ممنونم و به‌ویژه از دوست هنرمندم جناب مهدوی و ماهنامه‌ای که به این خوبی درمی‌آورید. خدانگهدارتان باشد.

 

سیستم تعمیر و نگهداری سامانه تعمیر و نگهداری سیستم نگهداری و تعمیرات سامانه نگهداری و تعمیرات تعمیر و نگهداری نگهداری و تعمیرات سیستم تعمیرات تجهیزات سامانه تعمیرات تجهیزات سیستم نگهداری تجهیزات سامانه نگهداری تجهیزات سیستم مدیریت تجهیزات سامانه مدیریت تجهیزات سیستم مدیریت درخواست ها مدیریت درخواست های خرابی مدیریت درخواست ها کارتابل درخواست ها مدیریت درخواست های PM مدیریت درخواست های پی ام مدیریت درخواست های EM مدیریت درخواست های EM دوره PM دوره مراقبت و نگهداری دوره تعمیر و نگهداری کنترل پروژه تعمیر و نگهداری چک لیست چک لیست های نظارتی چک لیست های نظارتی تعمیر و نگهداری لیست های نظارتی تعمیر و نگهداری کارتابل مدیر تعمیر و نگهداری کارتابل مدیر نگهداری و تعمیرات کارتابل کارشناس تعمیر و نگهداری کارتابل کارشناس نگهداری و تعمیرات کد اموال کد فنی تجهیزات سیستم net سیستم نت سامانه net سامانه نت گزارش های تعمیر و نگهداری گزارش های نگهداری و تعمیرات سامانه نگهداری و تعمیرات تعمیر نگهداری سیستم pm
All Rights Reserved 2022 © PM.BSFE.ir
Designed & Developed by BSFE.ir