hc8meifmdc|2011A6132836|PM_Website|tblnews|Text_News|0xfdff914d040000004001000001000800
نظریه گفتمان
دیوید هوارث
ترجمه سید على اصغر سلطانى
مقدمه
نظریه گفتمان به [بررسى] نقش اعمال و عقاید اجتماعى
معنادار در زندگى سیاسى مىپردازد. این نظریه روشى را که نظامهاى معنایى
(گفتمانها) طرز آگاهى یافتن مردم از نقشهایشان در جامعه را شکل مىدهند بررسى
مىکند و به تجزیه و تحلیل شیوه تاثیرگذارى این نظامهاى معنایى یا گفتمانها بر
فعالیتهاى سیاسى مىپردازد. گفتمانها را نباید ایدئولوژى، به مفهوم سنتى و محدود
آن (یعنى مجموعه عقایدى که به وسیله آن عاملان اجتماعى، اعمال اجتماعى سازمان
یافتهشان را توجیه و تشریح مىکنند) پنداشت. مفهوم گفتمان در برگیرنده همه انواع
اعمال سیاسى و اجتماعى است ; از جمله نهادها و سازمانها.
نظریه گفتمان از علوم تعبیرى اى همچون هرمنوتیک،
پدیدارشناسى، ساختگرایى و شالوده شکنى الهام مىگیرد (ر. ک: دالمیر (1) و
مک کارتى (2) ،1977). این علوم یا به تفسیر متون فلسفى و ادبى
مىپردازند و یا به تحلیل شیوهاى که به واسطه آن، اشیاء و تجربیات معنایشان را
کسب مىکنند. با قرار گرفتن در این شیوه تفکر، رویکرد گفتمان شباهتهایى با روش
تفهم یا ورشتهن (3) ماکس وبر پیدا مىکند. در این روششناسى، محقق علوم
اجتماعى سعى مىکند تا خود را به جاى عاملى که در جامعه عمل مىکند تصور کرده،
بدین طریق اعمال اجتماعى را درک نماید. تفاوت در این است که تجزیه و تحلیل کننده
گفتمان راههایى را مىآزماید که به واسطه آنها ساختهاى معنایى شکلهاى خاص عمل
را ممکن مىکنند. براى انجام چنین کارى او سعى مىکند بفهمد که چگونه گفتمانهایى
که به فعالیتهاى عاملان اجتماعى شکل مىدهند تولید مىشوند، کار مىکنند و تغییر
پیدا مىکنند. در تلاش براى فهم این موارد تحقیق، تحلیل کننده گفتمان اولویت را به
مفاهیم سیاسىاى همچون غیریتسازى (4) ، عاملیت (5) ، قدرت
و سلطه (6) مىدهد.
این مقاله شامل چهار بخش است: بخش اول به پیشینه بسط و
توسعه نظریه گفتمان اختصاص دارد; بخش دوم بعضى از ویژگىهاى اصلى این رویکرد را با
جزئیات بیشتر ارائه مىکند; بخش سوم نشان مىدهد که چگونه نظریه گفتمان با توجه به
مورد تاچرگرایى بر مشکلات تجربى فایق مىآید; و بخش آخر نقدهاى اصلى این رویکرد را
ارزیابى مىکند.
ظهور نظریه گفتمان و رابطهاش با پسامدرنیسم
مفهوم گفتمان در علوم و رویکردهاى بسیار متفاوتى همچون
زبانشناسى، ادبیات و فلسفه به کار مىرود. در مفهومى فنىتر، تحلیل گفتمان به
مجموعه خنثایى از ابزارهاى روش شناختى براى تجزیه و تحلیل گفتار، نوشتار، مصاحبه،
مکالمه و جز آن اشاره دارد (ر.ک: فرکلو (7) ، 1992، صص37 - 12). براى
مثال، تحلیل کنندگان مکالمه، جنبههاى مختلف آن را آزمودهاند ; جنبه هایى همچون
شروع و پایان مکالمه، چگونگى معرفى شدن، ادامه و تغییر یافتن موضوع مکالمه، چگونگى
روایتشدن اتفاقات توسط مردم در مکالمه، چگونگى به نوبت صحبت کردن در حین مکالمه و
جز آن (ر.ک: هریتیج (8) ، 1984). در اینجا گفتمان مفهومى مطلقا متکى به
متن، یا زبانى، دارد و کانون تحلیل آن محدود به بخشهاى کوچکى از گفتار یا نوشتار
است. اما در مقابل، از نظر تحلیل کنندگان برجسته گفتمانى، همچون میشل فوکو
(9) ، «صورت بندىهاى گفتمانى» اشاره به پیکرههاى نظاممند عقاید و
مفاهیمى دارند که مدعىاند آفریننده دانش ما نسبتبه جهانند. مثلا فوکو در گزارش
تاریخىاش از گفتمانهاى علمى بسیار تلاش مىکند تا اصول تغییر نهفته در این
گفتمانها را تبیین کند، و تولید و تغییر آنها را نیز به فرآیندهاى سیاسى -
اجتماعى وسیعترى مرتبط سازد که خود بخشى از آنها هستند.
با پیروى از رویکرد انتقادىتر فوکو، این مقاله توجه
خود را به نوشتههاى ارنستو لاکلو (10) و چانتال موفه (11) معطوف
مىکند. اینان به بسط و توسعه مفهومى از گفتمان پرداختهاند که مختص تحلیل
فرآیندهاى سیاسى است. لاکلو و موفه، با توسل جستن به بینش حاصل از نظریه و فلسفه
پسامدرنیستى، در نوشتههاى گوناگون خود سعى کردهاند تا به ایدئولوژى مارکسیستى
عمق ببخشند. عنوان پسامدرنیسم در برگیرنده نظریه پردازان بسیار متفاوتى است که هر
کدام فرضیههاى جوهرگرا و بنیادگراى مربوط به اصول و سنتهاى خود را زیر سؤال
بردهاند. نویسندگانى چون میشل فوکو، ، ژان فرانسوا لیوتار (16) و
ریچارد رورتى (17) ، تنها عده قلیلى از این گروه نظریه پردازانند.
متاسفانه از اصطلاح پسامدرنیسم غالبا تعبیرى
نادرستشده است، حتى حامیان این نظریه، همچون ریچارد رورتى نیز نسبتبه طرز کاربرد
این اصطلاح در عصر حاضر معترض شدهاند (رورتى، 1991، ص 1). دلایل این تشکیکها بر
سایههاى معنایى گمراه کنندهاى متمرکزند که محصل مفهوم پسامدرنیسماند. از نظر
بعضى، بین پسامدرنیسم و نظرات جدیدى چون عقل و آزادى و استقلال، که در عصر روشنگرى
اروپا به منصه ظهور رسیدهاند تفاوت وجود دارد. از نظر گروهى دیگر، این مفهوم مبین
دوره تاریخىاى است که در پى مدرنیته مىآید. و سرانجام حتى گروهى نیز پسامدرنیسم
را با ختم پدیدارشناسى - نظریه علم - برابر مىدانند و بدین ترتیب از نظر گروه
اخیر، پسامدرنیسم برابر استبا نوعى پوچ گرایى نسبى گرایانه (18) که
منکر همه ادعاهاى علمى بوده، الزامهاى اخلاقى و سیاسى را بى حاصل مىپندارد. در
همه این تعبیرها، استمرار بین مدرنیته و پسامدرنیته از نظر دور مانده است. همان
طور که خواهیم دید، پسامدرنیسم واپس زننده مدرنیته نیست، بلکه تعدیل کننده آرزوهاى
دور از دسترس آن است.
حال باید دید علىرغم همه این شبههها، نظرات پسامدرنیسم
چه فایدهاى به حال نظریه گفتمان دارد. نکته در این است که نظرات پسامدرنیسم،
عقلانیت و شیوه برخورد جداگانهاى را نسبتبه نیروهاى بنیادین طرح مدرنیسم شکل
مىدهند. این نیروهاى بنیادین مىخواهند اصلى اساسى و واقعى را مبناى دانش، باورها
و داورىهاى اخلاقى ما قرار دهند. حال، این اصل مىتواند «آن طور که جهان به واقع
هست»، «ذهن گرایى انسانى مان»، «دانش ما از تاریخ»، یا «استفاده ما از زبان»
باشد. شیوه پسامدرن محدودیتهاى ضرورى طرح مدرنیسم را متذکر مىشود تا بر ماهیت
واقعیت کاملا چیرگى یابد.
از این رو، سه نکته مهم راجع به پسامدرن قابل ذکر است.
نخست این که، نقدى وجود دارد نسبتبه آنچه ژان فرانسوا یا به عبارتى دیگر
«روایتبزرگ رهایى بخشى» (20) در مدرنیته نامیده است. به واقع، در
مدرنیته به ابزار مشروعیتبخشى جامع و نهفتهاى توسل جسته مىشد که حال به زیر
سؤال رفته است ; مانند [وقوع] این ماجرا در مارکسیسم، که براى اطمینان حاصل کردن
از واقعى و حقیقى بودن علم و براى توجیه طرحهاى سیاسى کمونیستى و سوسیالیستى، سعى
شد اثبات شود که تاریخ الزاما در مراحلى پشتسر هم تحول مىیابد. این روایتهاى
فراگیر و جهانى سعى در نابودى روایتهاى دیگر دارند، که این به غلبه اجماع، همشکلى
و استدلال علمى، بر تضاد، تفاوت و تنوع در اشکال علم منجر مىشود.
نکته دوم، وجود موضع ضد بنیادگرایى (21) عمل
گراى آمریکایى، ریچارد رورتى، است. توصیف رورتى از تاریخ نظریه سیاسى و فلسفه غرب
به گونهاى پایهریزى شده است که [اولا] نشان دهد هیچ دیدگاهى وجود ندارد که حقیقت
و دانش مربوط به جهان را تضمین کند، و همین طور نشان دهد که طرحهاى فلسفى، از
افلاطون گرفته تا امانوئل کانت و یورگن هابرماس، همه در این مسیر گام برداشتهاند.
در جستجو براى [دستیابى به] اصول نهایى، وجود دو قلمرو جداگانه - قلمرو علم و
قلمرو فکر - مسلم فرض شده است. در این دو قلمرو، همه تلاشها براى اطمینان حاصل
کردن از این که تفکرات ما به دنیاى «واقعى» منسوبند، همسو شدهاند. از این رو،
ریچارد رورتى در کتابش فلسفه و آینه طبیعت (22) از تمایل رنه دکارت،
جان لاک، و کانتبراى دستیابى به نظریهاى در باره «ذهن» یا «نمادهاى ذهنى» براى
توجیه کردن ادعاهاى منسوب به علم انتقاد مىکند. جستجوى این افراد براى دستیابى به
مبانى تشکیکناپذیر علم، اخلاق، زبان یا جامعه «تلاشى براى ابدى کردن نوعى بازى
زبانى، عمل اجتماعى یا self - image معاصر [یا از نظر تاریخى خاص ] است (رورتى،
1980، ص 10). این چهرههاى بنیادین مدرنیته، که از نظر رورتى بر دیدگاههاى کنونى
ما تاثیرى بسزا اعمال مىکنند، تاریخمندى - یا شخصیت متغیر - علم و اعتقادات ما را
نفى کرده، مفروض مىدارند که فرد مىتواند براحتى از سنتها و رفتارهایى که خود
بخشى از آنهاست پا فراتر بنهد و دیدگاهى کاملا بىطرفانه نسبتبه فرآیندهاى
اجتماعى به دست آورد.
سومین موضوع مهم مربوط به پسامدرن، ضدیت آن با
جوهرگرایى (23) است. در این مورد، ژاک دریدا، شالوده شکنگراى فرانسوى،
مشکلات تلاش براى تعیین ویژگىهاى اساسى مفاهیم و پدیدهها را بسیار جالب نشان
مىدهد. نقد دریدا در باره متافیزیک غرب، ناممکن بودن تعیین حدود جوهر اشیاء و
ناممکن بودن تثبیت هویت (24) کلمات و پدیدهها را اظهار مىکند. از نظر
دریدا، تلاش براى بستن (یا محدود کردن) متون و استدلالهاى فلسفى - تلاش براى
تعیین جوهر چیزى - همواره با شکست مواجه مىشود. چرا که ابهامات و چیزهاى غیر قابل
انتخابى وجود دارند که از تثبیت نهایى ممانعت کرده، تمایزات مطلق را کدر مىکنند
(ر.ک: بنینگتون (25) ،1993 ; دریدا، 1981 ; گاشه (26) ،1986).
حال، سؤال این است که پسامدرن چه جایگزینى براى اهداف
طرح مدرن دارد. لیوتار جهانى بودن فرا روایتها یا روایتهاى بزرگ را زیر سؤال
مىبرد و نامتعارف بودگى و سعه صدر روایتهایى را که در تضاد با اشکال مدرن علم
هستند مورد تاکید قرار مىدهد (لیوتار، 1984، ص 75). ضد بنیادگرایى بودن رورتى وى
را وامىدارد تا تاریخمندى و محتمل الوقوع بودن خودیت، زبان و جامعه را بپذیرد. با
اجتناب از دیدگاهى فرا تاریخى، رورتى مىگوید چیزهایى که گمان مىشد براى نسلى
لازم و ضرورى هستند، ممکن استبراى نسلى دیگر تصادفى و تجربى باشند. در این مفهوم،
همه چیز محصول زمان و تصادف است و به وسیله اصول و منطقى دور از دسترس تعیین
نمىشود. در نتیجه، زبانها، جوامع و انسانها همه، چیزهایى هستند که شدهاند، نه
پدیدههایى ابدى و غیرقابل تغییر. به گفته وى، «براى مردم چیزى جز آنچه اجتماع به
آنها داده است وجود ندارد ; توانایىشان در به کارگیرى زبان، براى تبادل اعتقادات
و آرزوها با دیگر مردم» (رورتى،1989، ص177). این آگاهى نسبتبه «محدودیت
انسانى» (27) مان - این که ما موجودات فانىاى هستیم که از روى اتفاق
در زمان و مکانى خاص زندگى مىکنیم - بدین معناست که همه چیز به واسطه اعمال و
برنامههاى خودمان در معرض تغییر قرار دارد و این که ما زیر کنترل برنامهاى جهانى
که پشتسرمان در جریان است نیستیم. سرانجام، برخلاف تفکر جوهر گرایى، که به قیمت
پیدایش ابهام و «بازى تفاوتها» (28) ، بر هویت تاکید مىنهد، دریدا
استدلال مىکند که ابدا ثبوت و محدودیت طبیعى ندارد. تنها از طریق نفى کردن ابهام
و کنار نهادن تفاوتهاست که هویتبه دست مىآید. اما از نظر دریدا این نفى کردنها
و به کنار نهادنها، هویتها را راحت نمىگذارند، بلکه مانع کمال یافتنشان شده،
همیشه آنها را تهدید به نابودى مىکنند.
ویژگىهاى عمده نظریه گفتمان
اگر پسامدرنیسم بر ادبیات، فلسفه و جامعهشناسى تاثیر
گذار بوده است، هیچ شاهدى مبنى بر گسترش [دامنه تاثیر] آن به زمینههاى تحلیل و
نظریه سیاسى در دست نیست. لاکلو و موفه از بینشهاى ضد بنیادگرایى و ضد جوهر گرایى
فیلسوفانى چون رورتى، دریدا و لیوتار در جهتبسط مقوله ایدئولوژى و تبیین نظریه
گفتمانشان سود جستهاند. در اینجا، مفاهیم عمدهاى را که آنها بسط داده و به کار
بردهاند به طور خلاصه ذکر مىکنم.
گفتمان و مفصل بندى (29)
خوب است کار را با مقایسه مقولههاى ایدئولوژى و گفتمان
شروع کنیم. به بیان ساده، ایدئولوژى در نظریه مارکسیستى به مجموعهاى از عقاید و
نمادهاى ذهنى مربوط مىشود که با دنیاى مادى تولید اقتصادى و اقدام عملى در تضاد
هستند. لاکلو و موفه با این مفهوم «ناحیهاى» (30) ایدئولوژى مخالفند
; بعلاوه، آنها تمایز بین طیفى از عقاید و دنیایى از پدیدههاى واقعى را از بین
برده، مرز بین نمادهاى ذهنى و فعالیتهاى عملى را که براى توصیف ایدئولوژى در
مارکسیسم به کار مىرفتهاند، نادیده مىگیرند.
به جاى این تقسیمات، آنها مىگویند که همه پدیدهها و
اعمال، گفتمانى هستند. به عبارتى دیگر، هر چیز و هر فعالیتى براى معنادار شدن باید
بخشى از گفتمانى خاص باشد. این بدان معنا نیست که هر چیزى باید گفتمانى یا زبانى
باشد، بلکه [منظور این است که هر کنشى] براى قابل فهم بودن، باید بخشى از چارچوب
معنایى وسیعترى به حساب آید. سنگى را در نظر بگیرید که ممکن است در دشتى به آن
بربخوریم ; این سنگ، بسته به بافت اجتماعى خاصى که در آن قرار دارد، ممکن است آجرى
براى ساختن خانه، گلولهاى براى جنگیدن، شیئ بسیار قیمتى، یا یافتهاى داراى
همیتباستانشناختى باشد. همه این معانى یا هویتهاى متفاوتى که مىشود براى این
شىء مفروض داشت، بستگى به نوع خاص گفتمان و شرایط ویژهاى دارد که به آن شىء
معنا و وجود مىبخشد (لاکلو و موفه،1987).
بنابر این، برداشتى که لاکلو و موفه از گفتمان دارند
مؤید شخصیت ربطى هویت است. معناى اجتماعى کلمات، گفتارها، اعمال، و نهادها را با
توجه به بافت کلىاى که اینها خود بخشى از آن هستند، مىتوان فهمید. هر معنایى را
تنها با توجه به عمل کلىاى که در حال وقوع است، و هر عملى را با توجه به گفتمان
خاصى [که در آن قرار دارد]، باید شناخت. پس اگر بتوانیم عمل را و گفتمانى را که
عمل در آن واقع مىشود توصیف کنیم، مىتوانیم فرآیندى را درک، تبیین و ارزیابى
کنیم. مثلا، عمل گذاشتن علامت ضربدر بر روى کاغذ و انداختن آن در جعبه - عمل راى
دادن در انتخابات - تنها در نظام مقررات، فرآیندها و نهادهایى که آن را لیبرال
دمکرات مىنامیم معنا مىیابد. بنابراین، راى دادن فقط باتوجه به اعمال و
پدیدههاى دیگرى که راى دادن بخشى از آنهاست، اهمیت مىیابد.
نظریه ربطى گفتمان که توسط لاکلو و موفه بسط یافته
است، بدنى معناست که گفتمانها، تنها منعکس کننده فرآیندهایى که در بخشهاى دیگر
جامعه، از قبیل اقتصاد، در جریانند نیستند. در مقابل، گفتمانها عناصر و اقدامات
مربوط به همه بخشهاى جامعه را به هم ربط مىدهند. این ما را به فرآیندى مىرساند
که به واسطه آن، گفتمانها شکل مىگیرند. در اینجاست که لاکلو و موفه مفهوم
مفصلبندى را مطرح مىکنند. این مفهوم به گردآورى عناصر مختلف و ترکیب آنها در
هویتى نو اشاره مىکند. مثلا [زمانى] دولتحزب کارگر تصمیم گرفت عناصر متفاوتى را
به هم جوش دهد - مفصل کند - مانند: دولت رفاهى، قول استخدام فراگیر و مدیریت تقاضا
در مکتب کینز (31) ، ملى سازى بعضى از صنایع، و حمایت کردن از
امپراتورى و جنگ سرد در تاسیس «اجماع سیاسى (32) پس از جنگ». این
مفصلبندى نه واکنشى در مقابل تغییرات اقتصادى بود و نه نشان دهنده علاقمندىهاى
طبقه اجتماعى خاصى، بلکه حاصل برنامهاى سیاسى بود که مجموعهاى از عناصر اقتصادى،
عقیدتى و سیاسى را - که هر کدام به تنهایى معناى اساسىاى نداشتند - گرد هم آورد و
توانستحمایت گروههاى بزرگى از جامعه انگلیس را در دهه 50 و اوایل دهه 60
[میلادى] به خود جلب کند.
مبناى نظرى این نوع برداشت از گفتمان، برگرفته از
زبانشناس ساختگراى سوئیسى، فردینان دو سوسور، (33) است. سوسور اظهار
مىدارد که زبان، نظامى از تفاوتهاى صورى است که در آن هویت کلمات کاملا نسبى
است. بدین منظور، و مدلول (36) تقسیم مىکند. در نتیجه، نشانهاى مانند
«پدر» متشکل است از عنصر گفته یا نوشته شده - کلمهپدر - و مفهومىکه ما به واسطه
این کلمه خاص را درک مىکنیم. رابطه بین کلمه و مفهوم، مطلقا صورى و ساختى است. به
عبارت دیگر، چیزى واقعى و طبیعى در مورد این رابطه وجود ندارد. کلمات بستگى خاصى
به مفهومى که مىرسانند ندارند و هیچ گونه ویژگى طبیعى مشترکى بین کلمات و
مصداقشان در دنیاى خارج وجود ندارد. سوسور این را «اختیارى بودن نشانهها»
(37) مىنامد. نشانهها به عنوان واحدهاى دلالت معنایى عمل مىکنند. زیرا
آنها بخشى از نظام زبانىاى هستند که ما استفاده مىکنیم. از این رو، مثلا کلمه
«پدر» معنایش را از آن جهت کسب مىکند که با کلمات دیگر موجود در زبان ما مانند
«مادر»، «پسر»، «دختر» و ... متفاوت است (سوسور،1983) و این برداشت نسبى از زبان
کاملا در تضاد با نظریه ارجاعى (38) معناست که معتقد است کلمات
دلالتبر اشیاء خاصى در جهان مىکنند.
گفتمان و تحلیل سیاسى
لاکلو و موفه این الگوى زبانى را به دانشى که خود از
فرآیندهاى سیاسى و اجتماعى داشتند بسط دادند. اولین حرکت این است که بپذیریم
نظامهاى اجتماعى مطابق اصول گفتمان ساخته شدهاند. این مؤید شخصیت نمادین روابط
اجتماعى است. به هر حال، تفاوتهاى مهمى بین برداشت لاکلو و موفه از گفتمان، و
مفهوم سوسورى زبان وجود دارد. تفاوت اصلى این است که لاکلو و موفه مىگویند گفتمانها
ابدا نظام بستهاى از تفاوتها نیستند (و با تمهید، خود جوامع نیز بسته نیستند).
پس گفتمانها هیچ گاه با کمبود معانى و هویتهاى قابل دسترس در جوامع مواجه
نمىشود. براى اثبات این امر، لاکلو و موفه به عقاید پسامدرنیستىاى که بحثشد
متوسل مىشوند. اجازه دهید براى توضیح این مسئله، نقد پسامدرن و پساساختگرایى
مربوط به سوسور را مدنظر قرار دهیم.
نقد پسامدرنیستى مربوط به برداشتساخت گرایى سوسور از
معنا متمرکز بر سه مسئله است: اولا، اگر چه سوسور استدلال مىکند که هویتبستگى به
تفاوتهاى کل نظام زبان دارد، هیچ استدلالى براى هویتخود نظام ارائه نمىدهد. از
این رو، هیچ توضیحى براى حدود ساخت زبانى یا زبان وجود ندارد. ثانیا، مدل سوسور
متکى بر شخصیت همزمانى (39) هویت زبانى است نه شخصیت در زمانى
(40) . بنابر این، شرح وى ایستاوبدونتغییراست،نهپویا و تاریخى. ثالثا، مدل
سوسور جایى براى ابهام و چندگانگى معناى زبانى نمىگذارد. در مقابل،
پساساختگرایان معتقدند که زبان در بر دارنده این احتمال است که دالها از مدلولى
خاص جدا شوند. مثلا، استعارهها از آنرو ساخته مىشوند که کلمات و تصاویر را
مىتوان براى تولید معانى متفاوت به کار برد. در زندگى سیاسى براى دالهایى چون
«آزادى»، «دموکراسى» و «عدالت» مىتوان معانى متفاوت و متضادى را متصور شد.
بنابر این، اگر چه سوسور استدلال مىکند که رابطه بین دال و مدلول اختیارى است،
پساساختگرایان مىگویند که این موضعگیرى منجر مىشود به تثبیت رابطه بین کلمات و
معانىشان.
براى حل این مشکل، لاکلو و موفه مىگویند که گفتمانها
از نظر تاریخى همگون (41) بوده، از نظر سیاسى شکل مىگیرند. بگذارید
این ابعاد را در نظر بگیریم. در نوشتههاى رورتى و دریدا تاریخمندى و همگونى
هویتها را مشاهده کردیم. از نظر رورتى عاملان اجتماعى، جوامع و زبانها همه
محصولات تاریخىاى هستند که در معرض تغییر و تحول قرار دارند. مطابق نظر دریدا،
هویتها هیچ گاه کاملا شکل نمىگیرند. زیرا وجودشان بستگى به چیزى غیر از هویت
دارد. این دو رویکرد به هر حال باعث مشکلى اساسى در تحلیل سیاسى مىشود. اگر
هویتها هیچ گاه کاملا تثبیت نمىشوند، پس چگونه وجود هویت امکانپذیر است؟ آیا ما
محکوم به زندگى در جهان بى معنایى و آشوب زدگى هستیم؟ به عبارتى دیگر، اگر در
جهانى بى حساب و کتاب ساکنیم، آیا به هیچ وجه امکان تثبیت هویت گفتمانها وجود
ندارد؟ لاکلو و موفه این مشکل را با صحه گذاشتن بر اولویت اقدامات سیاسى براى
تشکیل هویتها حل مىکنند. حال با عمق بیشترى به این موضوع مىپردازیم و مىبینیم
که از طریق ترسیم مرزهاى سیاسى و غیریتسازى بین «دوست و دشمن» است که گفتمانها
هویتشان را به دست مىآورند.
غیریتسازى
ایجاد و تجربه غیریتسازىهاى اجتماعى از سه جهتبراى
نظریه گفتمان داراى اهمیت محورى است: اولا، خلق رابطهاى غیریتسازانه که همواره
شامل تولید «دشمن» یا «چیزى دیگر» است، براى تاسیس مرزهاى سیاسى داراى اهمیتى
بسزاست. ثانیا، تشکیل روابط غیریتسازانه و تثبیت مرزهاى سیاسى، براى تثبیت جزئى
هویت تشکلهاى گفتمانى و عاملان اجتماعى اهمیتى اساسى دارد. ثالثا، آزمودن
غیریتسازى مثال خوبى استبراى نشان دادن محتمل الوقوع بودن هویت.
حال، سؤال این است که در رویکرد گفتمان، مفهوم
غیریتسازى دقیقا به چه چیزى باز مىگردد. مباحثسنتى یریتسازى غالبا بر شرایطى
که تناقضات، تحت آنها واقع مىشوند استوار بوده است. در مقابل، بر اساس نظریه
گفتمان، غیریتسازىها به این علت اتفاق مىافتند که به دست آوردن هویتى مثبت و
کامل براى عاملان و گروهها غیرممکن است. این بدان علت است که حضور «دشمن» در
رابطهاى غیریتسازانه مانع از کسب هویت توسط «دوست» مىشود. براى مثال، کارگرانى
را در نظر بگیرید که علت اخراجشان این است که دولت مىخواهد از طریق وارد کردن فن
آورى جدید، وضعیت تولید را در صنعتى ملى بهبود بخشد. از نظر کارگران، اقدامات دولت
و مدیران، مستقیما مانع از این مىشود که آنها هویتشان را به عنوان کارگر به دست
آورند. از نظر مدیران و دولت، کارگران مانع نوسازى صنعت و باعث تضعیف دولت هستند.
پس، تجربه غیریتسازى - تضاد بین کارگران و مدیران - مبین شکستى دو جانبه براى کسب
هویت است، هم براى کارگران و هم براى مدیران و دولت ; در حالى که هر دوى اینها
سعى مىکنند نظر خود را بر دیگرى تحمیل کنند.
خصومتسازىها در مواجهه با فرآیند سازندگى (42) و
ساختار شکنى (43) قرار دارند. مبارزات ملى آزادى خواهى را در دولتى
استعمارگر مدنظر قرار دهید. به طور مشخص، بعد از تحمیل زورمدارانه قوانین
استعمارى، قدرت استعمارگر سعى مىکند نظامى از تفاوتها (تمایزات) را که بتواند
استعمار شدگان را در نظامى مرکب از روابط خلاف غیریتسازانه (44) جاى
دهد، ایجاد نماید. این چیزى است که لاکلو و موفه آن را «منطق تفاوت» (45) مىنامند
و مىتواند از طریق فرآیند جزئى همگون سازى یا از طریق سیاست «تفرقه بینداز و
حکومت کن» به واقعیتبپیوندد. فرآیند همگون سازى و سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن
راهکارهایى هستند که به واسطه دفع خشونتآمیز نیروهایى که با این تلاشهاى مشترک
مقابله مىکنند تقویت مىشوند.
در موارد بسیارى مقاومت استعمارشدگان منجر به تلاش
براى مبارزه جویى با این منطقهاى تقسیمگر (46) و از هم گسیختن آنها
مىشود. شیوه سازماندهى این غیریتسازىها عموما حول محور ایجاد مرز، بین مظلومان
(استعمارشدگان) و ظالمان (استعمارکنندگان) مىچرخد. در انجام چنین کارى، چهرههاى
گوناگون استعمارگران - زبانشان، سنتهایشان، نهادهایشان و ... - با هم هم ارز شده،
تشکیل «دشمن» مردم را مىدهند. همزمان، هویتهاى متفاوت استعمارشدگان در اطراف
مفاهیمى چون «مردم» یا «ملت» تمرکز مىیابد و اربابان استعمارگر مانع از تحقق
یافتن «آزادى»، «شان انسانى»، «عدالت اجتماعى» و ... مىشوند. از این رو،
استعمارگران به عنوان موانع هویت استعمارشدگان مطرح مىشوند. دالهاى ناپایدار
ویژهاى که نمایانگر رابطه غیریتسازانه - «آزادى»، «مردم»، «دموکراسى»، «شان
انسانى» و جز آن هستند، همان طور که خواهیم دید، در تحلیل اقدامات سلطهآمیز و
شیوه تشکیل عاقلان شناساى (47) سیاسى نقش بسیار مهمى ایفا مىکنند.
فردیت (48) و عاملیت
براى نظریه گفتمان، که با این موضوع که مردم چگونه عمل
مىکنند و چگونه خود را در جامعه درک مىکنند در ارتباط است، مسئله عاملیت اجتماعى
یا فردیت داراى اهمیتى بسزاست. با اشارهاى مختصر به جنبهاى از بحث «ساخت /
عاملیت» این موضوع روشنتر مىشود. بگذارید برداشت مارکسیستى و ساختگرایانه
نسبتبه عاقل شناسا را که به وسیله لوئیس آلتوسر (49) ارائه شده است،
در نظر بگیریم. آلتوسر با آنان که مىپندارند خود عاقل شناسا منشا عقاید و
ارزشهاى همشکل و تکامل یافته خود استبه مخالفت پرداخته، اصرار مىورزد که عاقلان
شناسا توسط اعمال ایدئولوژیک شکل مىپذیرند. به بیان دیگر، روشى که به واسطه آن
انسانها به عنوان عاقلان شناساى خاص - «مردان»، «زنان»، «مسیحیان»، «کارگران»
و ... - زندگىشان را مىزیند و درک مىکنند، تاثیرى ایدئولوژیک است که هویتى
تخیلى در باره شرایط زندگى واقعىشان به آنها مىبخشد.
لاکلو و موفه اگر چه این نظر آلتوسر را، که هویت
عاقلان شناسا از لحاظ گفتمانى ساخته مىشود، مىپذیرند، ولى با جنبههاى
جبرگرایانه نظر او مخالفند. از نظر آلتوسر، عاقلان شناسا در نهایتبه ساختارهاى
اقتصادى و اجتماعى زیرین تقلیل مىیابند. از طرف دیگر، لاکلو و موفه بین
موقعیتهاى عاقلان شناسا (50) و فردیتسیاسى تمایز قائل مىشوند ; که
اولى مربوط استبه تعیین موقعیت عاقلان شناسا در گفتمانهاى مختلف. این به آن
مفهوم است که اشخاص مىتوانند داراى چند موقعیت مختلف باشند. عامل تجربى خاص، ممکن
استخود را به عنوان «سیاهپوست»، «کارگر»، «مسیحى»، «زن»، و یا «طرفدار محیط
زیست» و ... تصور کند. این لزوما به آن معنا نیست که موقعیتهاى عاقل شناسا داراى
پراکندگى و عدم انسجام است. چراکه هویتهاى گوناگون در گفتمانهاى جامعترى چون
ناسیونالیسم، سوسیالیسم، محافظه کارى، فاشیسم و جز آن به هم مربوط مىشوند.
اگر مفهوم موقعیتهاى عاقل شناسا اشاره به اشکال
چندگانهاى دارد که عاملان، خود را به صورت عمل کنندگان اجتماعى تشکیل مىدهند،
مفهوم فردیتسیاسى به شیوههایى برمىگردد که عمل کنندگان اجتماعى در اشکال نوین
عمل کرده یا تصمیمگیرى مىکنند. نظریه گفتمان براى این که فراتر از این نظر
آلتوسر که ساختبر عامل برترى دارد، گام بردارد، مىگوید اعمال عاقلان شناسا به
وسیله وابسته به شرایط بودن گفتمانهایى که به عاقلان شناسا هویت مىبخشد، ممکن
مىشود. بنابر این، وقتى محتمل الوقوع بودن هویتهاى عاقلان شناسا آشکار شد، آنها
به گونههاى متفاوتى عمل مىکنند. این امر زمانى رخ مىدهد که گفتمانها در دوران
معضلات اجتماعى و اقتصادى شروع به از هم پاشیدن مىکنند و عاقلان شناسا تحتبحران
هویت (51) ، چنین جابهجایىاى را مىآزمایند. در چنین شرایطى عاقلان
شناسا سعى مىکنند به وسیله شناسایى و متصل ساختن خود با گفتمانهاى جایگزین،
معناى اجتماعى و هویتخود را بازسازى نمایند.
سلطه
در تحلیل گفتمان، تلاش براى سلطه و تاسیس آن به وسیله
طرحهاى سیاسى داراى اهمیتى فوقالعاده است. این بدان علت است که اقدامات
سلطهآمیز براى فرآیندهاى سیاسى نقشى محورى دارند و فرآیندهاى سیاسى نیز براى
تشکیل، کارکرد و فروپاشى گفتمانها با اهمیتند. به زبان ساده، سلطه زمانى حاصل
مىشود که طرح یا قدرتى سیاسى در ساختار اجتماعى خاصى تعیین کننده مقررات و مفاهیم
است. همان طور که در داستان «از میان آینه (52) » اثر لوئیس کارول
(53) ، هامپتى دامپتى (54) در صحبتش با آلیس مىگوید:
هامپتى دامپتى با لحنى توهینآمیز گفت: «وقتى کلمهاى
را به کار مىبرم، آن کلمه همان معنا را مىدهد که من مىخواهم ; نه بیشتر و نه
کمتر.»
آلیس گفت: «سؤال این است که آیا تو مىتوانى کلمات را
وادار کنى که این همه معانى متفاوت بدهند یا نه.»
هامپتى دامپتى گفت: «سؤال این است که چه کسى قرار است
ارباب باشد. والسلام.» (کارول،1987)
بنابر این، مفهوم سلطه بر این [پایه] استوار است که چه
کسى قرار است ارباب باشد. به گفته دیگر، آن مفهوم در باره این است که چه قدرت
سیاسىاى اشکال غالب رفتار و معنا را در بافت اجتماعى خاصى رقم خواهد زد.
مقوله سلطه داراى جنبههاى گوناگونى است که لازم است
در اینجا ذکر شود. ابتدا باید بدانیم که عملیات سلطهآمیز، نوع خاصى از عمل
مفصلبندى هستند از آن جهت که آنها تعیین کننده مقررات غالبى هستند که هویتهاى
گفتمانها و صورتبندىهاى اجتماعى را مىسازند. این نوع نمونه عمل سیاسى دو شرط
دیگر را پیش فرض مىداند. اولا، اعمال سلطهآمیز نیاز به ترسیم مرزهاى سیاسى
دارند. به گفته دیگر، باید نوعى مبارزه بین نیروهاى متقابل و حذف بعضى از احتمالات
در تاسیس سلطه وجود داشته باشد. بنابر این، اعمال سلطهآمیز همواره درگیر اعمال
قدرت هستند; همچنان که یک طرح سیاسى تلاش مىکند تا ارادهاش را بر دیگرى تحمیل
کند. ثانیا، اعمال سلطهآمیز نیازمند دستیابى به دالهاى ناپایدارى هستند که توسط
گفتمانهاى موجود تثبیت نشدهاند. اگر عناصر محتمل الوقوع در دسترس باشند، اعمال
سلطهآمیز سعى مىکنند که این عناصر را در قالب طرح سیاسى گستردهاى مفصلبندى
کنند و از آن طریق به آنها معنا بخشند.
تحلیل تاچرگرایى (55)
به منظور تشریح عینى و مختصر رویکرد نظریه گفتمان،
اجازه دهید مورد تاچرگرایى را در نظر بگیریم. تاچرگرایى معانى متفاوتى دارد و توسط
رویکردهاى نظرى گوناگونى نیز مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است (ر.ک: یسوپ
(56) و همکاران، صص 5 -6 و 24 - 51). در اینجا تاچرگرایى را به عنوان یک
مفصلبندى گفتمانى در نظر مىگیریم و با رویکردى برگرفته از نظریه گفتمان به آن
مىپردازیم. براى این کار، از آثار استوارت هال (57) ، بویژه از مقاله
«نمایش بزرگ حرکتبه راست (58) » که اولین بار در اواخر 1978 به چاپ
رسید، استفاده خواهم کرد. تحلیل هال از تاچرگرایى بر انتقاد وى از تقلیل گرایى
طبقه (59) و جبرگرایى اقتصادى استوار است (هال، 1988، صص3 - 5). برعکس
دیدگاههاى دیگر، رویکرد ربطى هال سعى ندارد که به حقایق مربوط به «شخصیت
طبقهاى» تاچرگرایى یا روشى که به واسطه آن تاچرگرایى با قوانین اقتصادى یا منطق
تناسب پیدا مىکند پى ببرد، بلکه مىخواهد بیازماید که چگونه بحرانهاى اقتصادى و
فرآیندهاى سیاسى از نظر گفتمانى شکل مىگیرند و به وسیله افراد جامعه از نظر
ایدئولوژیکى و گفتمانى به واقعیت مىپیوندند (هال،1983، صص 22 - 21).
از دید هال، طرح تاچرى که روى تنشهاى دموکراسى
اجتماعى کار کرده و به آنها دامن مىزده است، نماینده مفصلبندى دو دسته از عقاید
و نظریههاى ظاهرا متناقض است. این دو، عبارتند از: اقتصاد نئولیبرالى (بازار
اجتماعى، سود شخصى، پول گرایى (60) ، فردگرایى رقابتى (61) )
و تفکرات قدیمىتر محافظهکارى انداموار (ملت، خانواده، وظیفه، اقتدار،
استانداردها، سنت گرایى). این موضوعات - که گاه به آنها به عنوان ترکیبى از
«اقتصاد آزاد» و «دولت قوى» اشاره مىشد - به وسیله ترسیم مرزهاى سیاسىاى که
بعضى از اعمال و عناصر مربوط به سیاست اجماعى را حذف مىکرد در هم ذوب شدند (گمبل
(62) ، 1988). براى مثال، طرح تاچرى توانست در اطراف موضوع «ضد کل گرایى
(63) » مجموعهاى از معادلها را بنا کند. از این رو، کل گرایى با «سیاست
اجماع»، «سوسیالیسم»، «دولت گرایى»، «اتحادیه گرایى (64) ناکارآمد»،
«اتحادیههاى تجارى بیش از حد قدرتمند» و... مترادف شد. این افکار و اعمال و
نهادهایى که با آنها شکل گرفته بودند، به عنوان مسئول بحران دموکراسى اجتماعى و
افول دراز مدت اقتصاد و دولت ملى انگلستان شناسانده شدند. از طرفى دیگر،
«تاچرگرایى» یا گفتمان «ضد کلگرایى» به عنوان جایگزین این افکار و اعمال بدنام
شده معرفى شد. در نتیجه، تاچرگرایى را برابر دانستند با «آزادى و خطر کردن فردى»
(در مقابل قدرت سترون مدیران دولتى یااتحادیههاى تجارى)، «شباب سیاسى و اخلاقى
دولت و ملت انگلیس» (در برابر زوال رو به مرگ آن)، «احیاى قانون و نظم»، «رهبرى
قاطع» و «دولت قوى» (در مقابل سقوط اقتدار در جامعه، آشفتگى سیاست اجماعى، و
دولت رفاهى ضعیف و بسیار پر مشغله).
هال بر سه فرآیند سلطهآمیز مهم که در پیروزى حزب
محافظه کار در1979 دخیل بودند متمرکز مىشود. اولین فرآیند بر روشى استوار است که
به واسطه آن مارگارت تاچر توانست موضوعهاى انتزاعى اقتصاد لیبرالى نو را در قالب
فلسفه سیاسى جدیدى که براى هضم مردم آماده بود بریزد و آنها را شایع کند. در این
کار، سنتهاى کینزى که بر اکثر مؤسسات سیاست، ابزارهاى دولتى و دانشگاهها در
دوران بعد از جنگ چیره شده بود، فرو پاشید و به جایش سنتگرایى دیگرى جانشین شد. براى
این کار، شایع کردن این افکار در میدان جامعه نیز ضرورى بود. مطبوعات عمومى و
مطبوعات جدى نیز به گفته هال در این کار سهم داشتند. به گفته وى:
«نه کینزگرایى و نه پول گرایى هیچ کدام نتوانست چنین
آرائى را در بازار انتخاباتى به خود تخصیص دهد. اما تاچرگرایى در گفتمان «ارزشهاى
بازار اجتماعى»، ابزار قوىاى براى تبدیل اصل اقتصادى به زبان تجربه، انگیزههاى
اخلاقى و عقل سلیم پیدا کرد و بدین ترتیب توانست فلسفهاى - اخلاق جایگزینى براى
اخلاق «جامعه مراقب» - را به معناى عامش تدارک ببیند. تبدیل یک ایدئولوژىنظرىبه
اصطلاحى مردم گرایانه دستاورد سیاسى عمدهاى بود (هال،1983، ص28).
فرآیند دومى که هال به آن اشاره مىکند این است که
مارگارت تاچر بعد از به دست گرفتن قدرت رهبرى در مبارزات انتخاباتى 1975 دستبه
ایجاد سلطه در حزب محافظهکار زد. این کار شامل فرآیند دقیق مصالحه و مذاکرهاى
بود که طى آن چهرههاى تاچرى مهمى چون کیث جوزف (65) ، جفرى هو
(66) ، دیوید هاول (67) و نرمن تبیت (68) توانستند در
طرف اجماعى سلسله مراتب حزب محافظهکار بتدریج جایگزین سیاستمداران میانهروتر
شوند.
سومین اقدام مهم سلطهآمیز، مفصلبندى گفتمان «مردم
گراى اقتدار طلب» تاچرگرایى به طور وسیع در سطح کشور بود. در اینجا، هال روشى را
که به واسطه آن طرح، تاچر توانست گفتمان مردم گرایانه - زبان مردم و امت - را به
شیوهاى مشخصا اقتدارطلبانه شکل دهد و به حرکت درآورد مىآزماید. به عبارتى دیگر،
تاچرگرایى توانستخود را به عنوان احیا کننده رهبرى قدرتمند و دولت قاطع و تصمیم
گیرنده بشناساند ; در عین حال که توانست توجه خود را به علاقمندىهاى واقعى مردم
در کل نیز معطوف سازد:
«زبان مردم که در وراى حرکتى اصلاحى نهان شده است،
براى تغییر جهت دادن به خیزش مرموز کل گرایى به جلو، براى از بین بردن توهمات
کینزى نسبتبه ابزارهاى دولتى، و براى نوسازى بلوک قدرت، زبان قدرتمندى است. تند
روى این زبان به احساسات و افکار تند مردمى متصل است ; اما به آنها تغییر جهت
داده، اساس این افکار تند را جذب و خنثى مىکند و به جاى تفرقه بین مردم، اتحادى
مردم گرایانه خلق مىکند.» (هال،1983، صص 1 - 30).
چرا و چگونه این امر کارآیى داشت؟ به نظر هال، علت
موفقیت تاچریسم در توانایىاش براى تبیین بحران دموکراسى اجتماعى و در عین حال
ارائه الگویى جایگزین براى آن بود. همان طور که هال اظهار مىدارد، تلاش براى «ساختن
مردم به صورت عاقل شناسایى سیاسى و مردم گرا» از آن رو مؤثر افتاد که خود را با
مسائل و مشکلاتى که مردم در طى سالهاى بحران دموکراسى اجتماعى با آنها مواجه
بودند درگیر ساخت. هنگامى که کار کنترل و اصلاح سرمایهدارى از طریق دولت و چانه
زدنهاى اتحادیهاى در حزب کارگر به شکست انجامید - و «زمستان نارضایتى» در
سالهاى 1978 و79 خود نشانه این شکستبود - طرح تاچرى توانست مخالفت علیه نظام
قدیمى را مهار کند و جایگزینى رادیکال ارائه دهد. هال در تقسیمبندى بین دولت و
مردم، حزب کارگر را «به عنوان بخش جدایىناپذیر بلوک قدرت که در ابزار دولت گره
خورده، مملو از کاغذ بازى ادارى» است ارائه مىکند; «در حالى که خانم تاچر را در
حالى که با یک دست مشعل آزادى را گرفته استبه عنوان کسى که در بطن جامعه و با
مردم است» نشان مىدهد (هال،1983، ص 34).
توضیح هال در باره تاچرگرایى، که در اینجا به اختصار
ارائه شد، سعى داشته است مفاهیم عمده نظریه گفتمان را روشن کند. اگر چه بخش قابل
توجهى از کار هال بر اساس تحلیل گفتارها، اظهارات، بیانیهها و نوشتارهاى مربوط به
تاچرگرایى بوده است، اما برداشت هال از گفتمان شامل چیزهایى از قبیل منطق سیاسى و
اقتصادى، و تاثیرهاى نهادهاى اجتماعى کلیدى است، مادامى که گروههاى مختلف مردم در
جامعه بریتانیا آنها را به عمل درآورند و بیازمایند. هال به گونهاى ملموستر
نشان مىدهد که طرح سلطهآمیز تاچرگرایى چگونه به وسیله ایجاد روابطى
غیریتسازانه، موفق شد مرزهاى سیاسى تازهاى را در جامعه بریتانیا، بین آنهایى که
به وسیله گفتمان تاچر به زیر سؤال رفته بودند و آنهایى که حذف شده بودند، تاسیس
کند; و بدین ترتیب نظم دمکراتیک اجتماعى موجود، ولى بحران زده را از بین ببرد.
تاچرگرایى با انجام چنین کارى توانستبر دالهاى مهمى چون «مردم»، «ملت»،
«آزادى»، «فردگرایى» و جز آن، که طى بحران دموکراسى اجتماعى در دهه 70 در حال بى
ثبات شدن بودند، سلطه ایجاد کند و با موفقیت، دالهایى چون «سوسیالیسم»، «کل
گرایى»، «دولت» و جز آن را که براى ساختار اجتماعى قدیم اهمیتى محورى داشتند نفى
کرده، در حاشیه قرار دهد.
نقدهاى نظریه گفتمان
نظریه گفتمان اگر چه به تازگى مطرح شده، چند نقد را به
خود اختصاص داده است. این نقدها را مىتوان به دو گروه تقسیم کرد: گروه اول به
مفروضات فلسفىاى که مبناى مقوله گفتمانند انتقاد دارند، و گروه دوم به مفاهیم و
استدلالهاى اساسىاى که براى تحلیل فرآیندهاى سیاسى و اجتماعى بسط یافتهاند.
ابتدا به بررسى نقدهاى دسته اول مىپردازیم.
نقدهاى فلسفى
نسبتبه مفروضات فلسفى نظریه گفتمان دو ادعاى عمده شده
است. نخست، ادعا شده است که این رویکرد ایدهآلیستى (آرمان گرایانه) است ; و دوم،
ادعا شده است که این رویکرد گونهاى از نسبیت گرایى (69) است. قبل از
محک زدن این ادعاها، جا دارد این اصطلاحات کلیدى فلسفى را تعریف کنیم.
«ایدهآلیسم» در مفهوم عامش به تقلیل واقعیتبه برداشتها و نظرات خودمان نسبتبه
آن اشاره دارد. «واقع گرایى» در مقابل، اشاره دارد به این حقیقت که واقعیتى مستقل
از نظرات و برداشتهاى ذهنى ما وجود دارد. اگر نظریه گفتمان را بخواهیم با این دو
اصطلاح بسنجیم باید بگوییم که این نظریه ایدهآلیسم را رد مىکند و واقع گرایى را
مىپذیرد. به عبارت دیگر، رویکرد گفتمان وجود واقعیتى خارج از ذهن ما و مجزا از
تفکرات ما را انکار نمىکند.
نظریه گفتمان از دو جهتبا بعضى از گونههاى واقع
گرایى همراه نیست: یکم، با این ادعاى واقع گرایى که هیچ قلمرو «فرا گفتمانى
(70) »اى براى پدیدههاى معنادار وجود ندارد ; دوم، با مخالفت واقع گرایى
نسبتبه این دیدگاه که، این قلمرو مستقل پدیدهها تعیین کننده معناى آنهاست. از
زاویه دید نظریه گفتمان، پدیدهها براى معنادار شدن باید بخشى از چارچوب گفتمانى
وسیعترى باشند. از این رو، معانى را نمىتوان به دنیاى (فراگفتمانى) پدیدهها، یا
به دامنهاى از نظرات و برداشتهاى ذهنى تقلیل داد. بنابر این، معناى پدیدههاى
تحقیق ما - که شامل اقدامات، نهادها، گفتارها، متون و ... مىشوند - به پیکرهبندى
(یا گفتمانهاى) نسبىاى که به آنها معنا مىبخشند، وابستهاند. (قبل از این،
مثال راى دادن در انتخابات را ذکر کردیم). بعلاوه، همچنان که در موضوعات
پسامدرنیستى که مبناى استدلال نظریه گفتمانند مشاهده کردیم، هیچ گفتمانى کاملا
بسته یا تثبیتشده نیست. در نتیجه، گفتمانها همیشه در معرض تغییر قرار دارند.
بگذارید به سؤال نسبیت گرایى باز گردیم. به خاطر
مىآورید که نظریه گفتمان موافق این ادعاى ضد بنیادگراست که هیچ حقیقتبنیادین و
نامتغیرى که بتواند واقعى بودن دانش و باورهاى ما را تضمین کند وجود ندارد. آیا
این بدان معناست که نظریه گفتمان، این دیدگاه نسبیت گرایانه را که ارزش هرگونه
اعتقاد به موضوعى خاص با [ارزش] اعتقادات دیگر برابر است، مىپذیرد؟ پاسخ «منفى»
است. این استدلال که هویت پدیدهها وابسته به گفتمانهایى خاص است، به این معنا
نیست که هیچ قضاوتى راجع به درستى یا نادرستى گزارههایى که در گفتمانهاى خاصى
تصدیق شدهاند، نمىتوان کرد. نظریه گفتمان اظهار مىدارد که براى قضاوت کردن در
باره ادعاهاى اخلاقى و تجربى، باید گفتمان مشترکى - مجموعه مشترکى از معانى و
مفروضات - وجود داشته باشد که به واسطه آنها بتوان این گونه تصمیمها را اتخاذ
کرد. بدون این شرط حداقل، نمىتوانیم در باره انواع چیزى که راجع به آن داشتیم
قضاوت مىکردیم مطمئن باشیم. با وجود این شرط، درستى یا نادرستى گزارهها بستگى به
پیوستگى و درجه قانع کنندگى ادعاهایى دارد که توسط اجتماع خاصى از به کارگیرندگانى
که داراى گفتمانى مشترکند اظهار شده است.
آیا نظریه گفتمان ادعا دارد که همه گفتمانها داراى
اعتبار و ارزش اخلاقى برابر هستند؟ این به معناى متکى ماندن به پارادایم حقیقت و
به این نظر است که ما مىتوانستیم موضعى فراتاریخى (71) نسبتبه همه
چارچوبهاى مفاهیم ذهنى اتخاذ کنیم. فرضیههاى نظریه گفتمان بیان کننده این مطلب
هستند که ما همواره بخشى از سنت و گفتمانى ویژه هستیم. در نتیجه، این پرسش به تدارک
دیدن توجیه فلسفى کاملى براى پیکرهبندى خاصى برنمىگردد - در واقع تقریبا هر
عقیدهاى را مىتوان با بعضى مواضع فلسفى توجیه کرد - بلکه این پرسش در باره
وضعیتخاص خود گفتمانهاى ماست. به بیان دیگر، آیا مىتوان این گفتمانها را تعریف
کرد؟ آنها چگونه تعریف مىشوند؟ آیا قابلیت تغییر و تجدید نظر دارند؟ آیا قابلیت
پاسخگویى نسبتبه سنتها و گفتمانهاى دیگر دارند؟
به هر حال، این بدان معنا نیست که گفتمانهایى که ممکن
است (مثلا نسبتبه ارزشهاى جوامع دمکراتیک) توهینآمیز باشند، باید با آغوش باز
پذیرفته و تحمل شوند. مىتوان و باید تلاش کرد تا گفتمانهاى دیگر و عناصر
گفتمانهاى مربوط به خودمان را تغییر دهیم ; البته تا زمانى که چنین تغییراتى به
عنوان حقایقى جهانشمول که ابلیتبازنگرى و مورد انتقاد واقع شدن را ندارند، معرفى
نشوند.
سرانجام، آیا این بدان معناست که هیچ مبانى عقلىاى
براى انتخاب گفتمانها وجود ندارد؟ چنین سؤالى گمراه کننده است. به طور کلى، ما در
موقعیتى نیستیم که چارچوبهایى گفتمانى براى خود برگزینیم. لحظات انتخاب از میان
گفتمانها هنگامى رخ مىدهند که چارچوبهاى ذهنى ما، به هنگام مورد چالش قرار
گرفتن توسط دیگر رویکردها، دیگر قادر به یافتن پاسخى قابل قبول براى سؤالهاى مطرح
شده نباشند. بنابر این، شکستخوردن شکل خاصى از عقلانیت است که ما را وامىدارد تا
گفتمانهایمان را در راستاى خطوط فکرى دیگرى بازسازى کنیم. اگر چه انتخاب ازمیان
گزینههاى گوناگون در دسترس، ممکن است عقلانى به نظر آید - مگر این که فرض کنیم
تنها یک گزینه محتمل وجود دارد و این فرض ما را به شکل جدیدى از جهانى نگرى
(72) نزدیک کند که مفهوم انتخاب را در کل، ریشه کن خواهد نمود -، این
عقلانیت جدید همواره اجبار یا عنصرى غیر عقلانى را در اساسش به همراه خواهد داشت
(ر.ک: لاکلو، 1991، صص89 - 91). در نتیجه، در راستاى فرضیات نظریه گفتمان، هر
گفتمانى از طریق حذف احتمالات خاصى تشکیل مىشود ; واقعیتى که مانع بسته بودن
گفتمانها مىشود.
نقدهاى اساسى
بگذارید به نقدهاى اساسى نظریه گفتمان، آن گونه که
ارائه شدهاند، باز گردیم. در اینجا سه مسئله مهم وجود دارد که باید به آنها توجه
کرد پیشنهاد شده است که نظریه گفتمان منجر مىشود به: (1) از هم پاشیدگى و بى
ثباتى کامل روابط و ساختارهاى اجتماعى ; (2) کنارگذارى مفهوم ایدئولوژى و دستاویز
انتقادىاش ; (3) ناتوانى (یا بى میلى) براى تحلیل نهادهاى سیاسى و اجتماعى.
بگذارید هر کدام از اینها را جداگانه در نظر بگیریم.
(1) از هم پاشیدگى ساختارهاى اجتماعى
ایراد اول دو مسئله را در برمىگیرد: مشکل حدود
(73) و مشکل بستگى (74) . ازنظر بعضى از منتقدان، نظریه گفتمان
اراده گراست (75) . زیرا وجود قیود مادى (76) را در اقدامات
واعمال سیاسى تایید نمىکند. به عبارت دیگر، عدم قطعیت وفشار بسیار زیادى نسبتبه
احتمالات عمل و تغییر در این رویکرد وجود دارد و در مقابل، توجه کافى به شرایط
محدود کننده گفتمانها مبذول نشده است (دالمپر، 1988 ; هال، 1988 ; ودى ویس
(77) ، 1990). اخیرا این نقدها توجه خود را به نقش اقتصاد در تشریح
فرآیندهاى سیاسى متمرکز کردهاند (جراس (78) ،1987 ; یسپ، 1990).
بگذارید با تعمق بیشترى به این نکات توجه کنیم.
رویکرد گفتمان انکار نمىکند که محدودیتهایى براى
احتمالات وجود دارد. در واقع، هر گفتمان متشکل است از مجموعهاى از محدودیتها
براى طیفى از اقدامات محتمل. به گفته دیگر، هر گفتمان همواره گزینههاى مشخصى را
به عنوان گزینههاى نادرست، بى معنا، یا نامتناسب براى آن گفتمان مورد نظر به
کنارى مىنهد. نظرات، اقدامات و نهادهاى مربوط به سوسیالیسم یا اتحادیهگرایى (و
اشکال دیگر جامعه سازمان دهنده) در گفتمانى چون تاچرگرایى مشخصا کنار گذاشته
مىشوند. در نتیجه، سیاستى چون ملى سازى براى این گفتمان متناسب به نظر نمىآمد،
مگر این که خود گفتمان به نحوى تغییر مىیافت. اجازه دهید براى مثال «محدودیتهاى
محیطى» را در نظر بگیریم: آیا آنها متشکل از قیودى مادى براى احتمالات گفتمانى
نیستند؟ پاسخ مثبت است ; اما تنها در صورتى که آنها به عنوان پدیدهاى گفتمانى
ثبت مىشدند. به کلامى دیگر، هنگامى که دانشمندان و اکولوژیستها تاثیرات اعمال ما
را بر محیط کشف مىکنند، این محدودیتهاى محیطى بخشى از صورتبندىهاى گفتمانى ما
مىشوند و بدان طریق، راهى براى ایجاد تغییر در رفتارها و اعمالمان نسبتبه محیط
باز مىشود.
راجع به نقش مقید کننده اقتصاد در نظریه گفتمان چطور؟
مطابق رویکرد گفتمان، اقتصاد، مبنایى براى تعیین اقدامات دیگر نیست و هویت عاملان
سیاسىاش چون طبقات اجتماعى را تامین نمىکند. به جاى این دید نسبتبه اقتصاد که
مطابق با آن اقتصاد نوعى زیر طبقه طبیعى اجتماع و داراى قوانین و منطق مستقل و
مختص به خود است، در این نظریه، به اقتصاد به عنوان یک صورتبندى گفتمانى - که
درگیر فرآیندهایى چون تولید، تولید مجدد و مبادله است - همانند نظامهاى عملى دیگر
نگریسته مىشود. بعلاوه، مطابق رویکرد نظریه گفتمان، اقدامات اقتصادى با اقدامات
دیگر، روابطى درونى دارند. در این دیدگاه، اقتصاد به عنوان حوزهاى مجزا از روابط
اجتماعى در نظر گرفته نمىشود، بلکه اقدامات اقتصادى به صورتى تنگاتنگ با فرآیندها
و اعمال ایدئولوژیکى، روان شناختى، جنسى، فرهنگى، سیاسى و منطقى مربوطند. مثلا،
اخیرا بحثى بر سر زوال اقتصادى بریتانیا در گرفته است. اما حتى نگاهى گذرا به این
بحثها نشان خواهد داد که زوال اقتصادى را نمىتوان به متغیرهاى اقتصادى محدود
تعریف شده تقلیل داد. ترکیبى از عوامل قانونى، ژئوپولیتیکى، نظامى، سیاسى و فرهنگى
در فرآیندى بسیار پیچیده و تاریخى نقش داشتهاند (ر.ک: گمبل، 1988). نظریه پردازان
گفتمان به جاى صحبت در باره اقتصاد به عنوان چیزى مجزا از دولت و قلمروهاى عقیدتى،
به مفصل بندى این اقدامات متفاوت در قالب ساختهایى که گرامشى (79) آنها
را «بلوکهاى تاریخى» نامیده است مىاندیشند (ر.ک: گرامشى، 1971). از این جهت
تاچرگرایى، به عنوان نمونه، تلاشى بوده استبراى تجزیه کردن اقدامات و نهادهاى
اجماع دوران بعد از جنگ و جایگزینى آن با «بلوک تاریخى» جدیدى که بر اساس منطق و
اصولى متفاوت ساخته شده است.
سرانجام، اگر چه بعضى از رویکردهاى تحلیل سیاسى به
فرآیندها و ساختهاى اقتصادى اولویت مىدهند، نظریه پردازان گفتمان به «اولویت علم
سیاست» عقیده دارند. این به معناى انکار مرکزیت فرآیندها و سؤالهاى اقتصادى در
زندگى سیاسى نیست، بلکه مبین این است که همه اقدامات گفتمانى داراى منشا سیاسى
هستند. به عبارت دیگر، حتى «نظامهاى اقتصادى» چون سرمایهدارى در نهایت، محصول
تضادهاى سیاسى میان نیروهاى متفاوتى هستند که سعى دارند مجموعه عقاید، اعمال و
نهادهاى خود را بر دیگرى تحمیل کنند.
مسئله دوم - مشکل بستگى - را اسلوى زیزک (80) براحتى
حل کرده است. وى ادعا مىکند که پسامدرنیسم روانى و انتشار عام، معنا را بر ثبوت
آن ترجیح مىدهد (زیزک،1989، ص 154). اما در مورد رویکرد لاکلو و موفه باید گفت که
این نقد در جاى درستخود قرار نگرفته است. آنها مصرند که هر صورتبندى اجتماعىاى
براى کسب هویتخود به تعیین مرزهاى سیاسى وابسته است. از این رو، رویکردشان همواره
بر «بستگى جزئى» «ثبوت جزئى» روابط اجتماعى تاکید دارد. این، با رویکرد
پساساختگرایى اتخاذ شده توسط آنها، که مطابق با آن بر تضعیف ساختارها تاکید
مىشود نه نابودى کامل آنها، در یک جهت است.
(2) کنارگذارى مفهوم ایدئولوژى
آیا لبه انتقادى رویکرد گفتمان به واسطه نپذیرفتن
ایدئولوژى، به عنوان شکلى از «همیارى باطل» (81) کند شده است؟ به گفته
دیگر، آیا مخالفت رویکرد گفتمان با مقوله ایدئولوژى به عنوان مجموعهاى از نمادها
که ماهیت واقعى چیزها را کدر و نامشخص مىکنند، بدین معناست که هیچ امکانى براى
انتقاد از گفتمانهاى موجود وجود ندارد؟ (ر.ک: ایگلتون (82) ، 1991،
ص219). از این رو باید توجه داشت که مفهوم ایدئولوژى، اگر چه بر مبناى تمایزات
بین علم / ایدئولوژى یا درستى / نادرستى بنا نهاده نشده است، از رویکرد گفتمان محو
و ناپدید نمىشود. از مقوله ایدئولوژى براى توصیف انگیزه رکتبه سوى بستگى کامل
گفتمانها سود گرفته شده است. به سخن دیگر، گفتمان «ایدئولوژیک» گفتمانى خواهد
بود که در آن چیزى «دیگر» یا خارجىاى که آن گفتمان را بسازد به رسمیتشناخته نشده
است. در این مفهوم، گفتمانهاى توتالیتر یا فاشیستى - یعنى تلاش براى بنانهادن یا
محدود کردن جوامع بر اساس یک اصل مفرد - نمونههاى مشخصى از ساختهاى ایدئولوژیک خواهند
بود.
بعد دیگر نقد دوم مربوط به نقش انتقادى تحلیلگر گفتمان
است. در درجه اول، به کارگیرندگان نظریه گفتمان ادعاى انجام تحقیقات «مبتنى بر
واقعیت» و «فاقد ارزش» را ندارند. یکى از فرضیههاى بنیادین در این رویکرد این
است که تحلیلگر گفتمان همیشه در موقعیتساخت گفتمانى ویژهاى قرار گرفته است. یعنى
وى به عنوان یک عاقل شناسا دقیقا مثل عاقلان شناساى دیگر شکل یافته است. آنچه
نظریه پردازان گفتمان را به چالش مىطلبد این ادعاست که ارزشها را مىتوان از
فرضیههاى نظرى و فلسفى نظریه گفتمان اشتقاق یا استنتاج کرد. از این جهت، ضد
بنیادگرایى عامل مجموعه مشخصى از مواضع اساسى، اخلاقى و سیاسى نیست، بلکه مواضعى
را که مبتنى بر پیش انگارههاى اصولى هستند حذف مىکند. امتناع ازمعیارهاى پدیدار
شناختى براى مشروعیتبخشى به ارزشها بدین معناست که نظریه پردازان گفتمان، مواضع
اخلاقى و سیاسىشان را در غالب تاثیرات عملى این مواضع و سنن تاریخى خاصى که از
آنها مشتق شدهاند توجیه مىکنند (ر.ک: موفه،1993، صص13 - 18).
(3) ناتوانى در تحلیل نهادهاى سیاسى - اجتماعى
بعضى از منتقدان بر مشکلاتى که پارادایم گفتمان در
تحلیل سازمانها و نهادهاى سیاسى و اجتماعى با آنها مواجه است، تاکید کردهاند
(براى نمونه، نگاه کنید به: برتامسن (83) و دیگران، 1990 ; یسپ، 1982).
اگر چه این نویسندگان نقصان تحلیلهاى گفتمانى نهادها و سازمانها را بدرستى خاطر
نشان کردهاند، اما مشاهدات زیر رانیز باید به این نقد افزود. رویکرد گفتمان به
شدت مخالف دیدگاههایى است که با ارجاع به قوانین توسعه تاریخى عینى و فراتاریخى،
بر نهادهایى چون دولت دلالت مىکنند یا این که نهادها را به عنوان عاقلان شناسا و
عاملان داراى ظرفیتها و علایق ذاتى در نظر مىگیرند. بعلاوه، این رویکرد منابع مفهومى
جایگزینى را براى قابل فهم کردن سازمانها و نهادها ارائه مىکند. نهادها را
مىتوان به عنوان گفتمانهاى رسوب کرده متصور شد. به عبارت دیگر، نهادها
گفتمانهایى هستند که در نتیجه اقدامات سیاسى و اجتماعى، نسبتا دائمى و مستمر
شدهاند. از این رو، هیچ تمایز کیفىاى بین گفتمانها وجود ندارد و تفاوتشان تنها
در درجه ثبوت است. این بدان معناست که صورتبندىهاى گفتمانى نسبتا تثبیتشدهاى
چون کاغذبازىهاى ادارى، دولتها و احزاب، موضوعات مشروع تحلیل گفتمان هستند.
سخن آخر
نظریه گفتمان، اگر چه ریشهاى مستحکم در دیدگاهها و
سنتهاى نظرى گذشته دارد، رویکردى نسبتا نو در تحلیل سیاسى است. این نظریه باتکیه
بر دیدگاههاى نویسندگان مارکسیستى چون آنتونیو گرامشى و لوئى آلتوسر و همچنین با
در نظر گرفتن نظرات و فرضیههاى ارائه شده توسط نظریه پرداران پسامدرنیستى چون
میشل فوکو و ژاک دریدا، منطق و صورتبندىهاى مفصلبندىهاى گفتمانى را مىآزماید
و به بررسى راههایى مىپردازد که به واسطه آنها این صورتبندىهاى گفتمانى،
شکلگیرى هویتها را در جامعه امکانپذیر مىسازند. بدین منظور، این نظریه در فهم
روابط اجتماعى و چگونگى تحول آنها، براى فرآیندهاى سیاسى - یعنى تضادها و
کشمکشهاى بین نیروهاى غیریتساز بر سر تشکیل معناى اجتماعى - نقش محورى قائل است.
اگر چه در نظریه گفتمان غالبا به تشریح و بسط فرضیات
فلسفى و مفاهیم نظرى توجه شده است، مطالعات تجربى که بر اساس چارچوب نظرى این
نظریه بنا شدهاند، نیز در حال ظهورند. یاکوب تورفینگ (84) در کتابش -
که با شخص دیگرى به طور مشترک تالیف کرده است - به نام دولت، اقتصاد و جامعه نظریه
گفتمان را براى درک تعدیل اقتصادى در جوامع سرمایهدارى پیشرفته به کار بسته است و
در نتیجه بناى ارزیابى مجدد دولت رفاه جدید را پىریزى کرده است (تورفینگ، 1991،
1994). آنا مارى اسمیت (85) در کتاب جدیدش گفتمان راست جدید در باب
نژاد و جنسیت (86) ، منطق متغیر نژادپرستى و ترس از همجنس بازى را در
جامعه بریتانیا در دوره بعد از جنگ بررسى کرده است (اسمیت، 1994). التا نروال
(87) نیز منطق گفتمان آپارتاید را در چندین مجموعه مقاله و در کتابى که بعدا
منتشر خواهد شد، به نام استدلال براى آپارتاید (88) ، توصیف و تجزیه و
تحلیل کرده است. سرانجام در مجموعه مقالهاى که اخیرا با ویرایش ارنستو لاکلو چاپ
شده است، به نام ساختن هویتهاى سیاسى ، سعى شده است تا مقولات نظریه گفتمان را
بسط داده و سبتبه موقعیتهاى تاریخى و سیاسى معاصر، از نقش فرهنگ رستافارین
(89) در بریتانیا گرفته تا تحلیل یوگسلاوى قبلى، مبارزات خود مختارى
فلسطینیان و گفتمانهاى محیطى و اکولوژیکى معاصر به کار گیرد (ر.ک: لاکلو، 1994).
این مداخلات متفاوت بیانگر تلاش تحلیلگران گفتمان براى فراهم کردن کالبدى از دانش
تجربى براى رشته علوم سیاسى و در عین حال، به چالش طلبیدن و بسط عقاید افراطى آن
است.
پىنوشتها:
1. Dallmayr
2. McCarthy
3. verstehen
4. antagonism
5. agency
6. hegemony
7. Fair clough
8. Heritage
9. Michel Foucault
10. Ernesto Laclau
11. Chantal Mouffe
12. Jacques Derrida
13. Jacques Lacan
14. Jean Baudrillar
15. William Connolly
16. Jean Francois Lyotard
17. Richard Rorty
18. relativistic nihilism
19. meta و narratives
20. grand narratives of emancipation
21. anti و foundationalist
22. Philosophy and the Mirror of Nature
23. anti و essentialism
24. identity
25 . Bennington
26. Gasche
27. human finitude
28. play of differences
29. articulation
30. regional
31. Keynesian demand management
32. political consensus
33. Ferdinandde saussure
34. signs
35. signifiers
36. signifieds
37. arbitrariness of signs
38. referential theory
39. synchronic
40. diachronic d>
41. contingent
42. construction
43. deconstruction
44. non و antagonistic
45. the logic of difference
46. divisionary logics
47. subjects
48. subjectivity
49. Louis Althusser
50. subject positions
51. identity crisis
52. Through the Looking Glass
53. Lewis Carroll
54. Humpty Dumpty
55. Thatcherism
56. Jessop
57. Stuart Hall
58. The Great Moving Right Show
59. class reductionism
60. monetarism
61. competitive individualism
62. Gamble
63. anti و collectivism
64. corporatism
65. Keith Joseph
66. Geoffrey Howe
67. David Howel
68. Norman Tebbit
69. relativism
70. extra و discursive
71. trans و historical
72. univesalism
73. limits
74. closure
75. volutaristic
76. material constraints
77. Woodiwiss
78. Geras
79. Gramsci | Antonio
80. Slavoj Zizek
81. false consciousness
82. Eagleton
83. Bertamsen
84. Torfing
85. Anna Marie Smith
86. new Right Discourse on Race andSexuality
87. Aletta Norval
88. Accounting for Apartheid
89. Rastafarian