hc8meifmdc|2011A6132836|PM_Website|tblnews|Text_News|0xfdff5a2e040000005117000001000100
گفتمانهاى قیاسناپذیر
الستر پنیکوک : دانشگاه هنگ کنگ برگردان به فارسى:سید
على اصغر سلطانى
این مقاله بر آن است تا براى برداشتهاى متفاوتى که
ازاصطلاح گفتمان وجود دارد، نقطه اشتراکى پیدا کند. از رهگذرمقایسه کاربرد عام
تحلیل گفتمان در زبان شناسىکاربردى [applied linguistics] ، با کاربرد این
اصطلاح در تحلیلانتقادى گفتمان [Critical Discourse Analysis CDA] و کاربردفوکویى آن، سعى خواهم کرد تا نشان
دهم این رویکردهاى متفاوتچگونه مبین برداشتهاى عمیقا متفاوتى هستند که نسبتبه
رابطهبین زبان، فرد، ایدئولوژى، و جامعه وجود دارد. و در آخر، بهبحث پیرامون این
نکته خواهم پرداخت که رویکردهاى عام انتقادىو رویکرد زبانشناسى کاربردى، با
محدودیتهایى مواجه هستند وتعمق بیشتر درباره احتمالات حاصله از برداشت فوکویى
تحلیلگفتمان، سودمند خواهند بود.
مقدمه: کدام بزرگتر است ; زبان یا گفتمان؟
تصمیم براى نوشتن این مقاله، نشات گرفته از
علاقهعمیقم به این است که مىبینم دیگر نمىتوانم با همکارانم درزبانشناسى
کاربردى تفاهم داشته باشم. در واقع، تصور من ایناست که گاه ما ابدا درگیر در
گفتمان مشترکى نیستیم. اختلاف برسر برداشتهاى ما از گفتمان، هنگامى پدید آمد که
چند سال پیش،هنگام صرف قهوه با همکارم، در سنگاپور در حال گفتگو بودم. گفتو گوى
ما جز ناامیدى و سوء تفاهم حاصلى نداشت. من در حال بحثپیرامون تحقیقى بودم که در
آن زمان انجام داده بودم و داشتمشرح مىدادم که علاقهام نسبتبه گسترش جهانى زبان
انگلیسى،بیشتر بر پیامدهاى سیاسى و فرهنگىاش مبتنى بود تا بر ویژگیهاىزبانى
مربوط به گونههاى انگلیسى جدید. پیشنهاد کردم که راهىجالب توجه براى اثبات این
امر، پرداختن به رابطه بین زبانانگلیسى و گفتمانهاى خاص متعلق به آن است. از این
روى، چنینبه استدلالم ادامه دادم که به علت وجود روابط ویژه بین انگلیسىو گسترش
جهانى سرمایهدارى، علم و تکنولوژى، مطالعات دانشگاهىغربى، فرهنگ عمومى آمریکایى،
دموکراسى،محیطگرایى [environmentalism] و. ..، صحبت کردن به زبانانگلیسى، غالبا
مبین کسب جایگاهى ویژه در گفتمانهایى است کهبه واسطه گسترش این اشکال فرهنگ و
معرفت پدید آمدهاند. وسرانجام، اضافه کردم که فراگیر بودن این گفتمانهاى جهانى،
تاحدى باعث تولید و محدودیتسخن گفتن به انگلیسى شده است. همکارم چندان از این
بحثسر درنیاورد; اما در تلاش براى توضیحاین تفاوت، به نکتهاى اشاره کرد که به
نظر مىرسد نشان دهندهبرداشتهاى کاملا متفاوتمان از زبان و گفتمان بود. وى پرسید
کهآیا منظور من این است که گفتمان، به نحوى تعیینکننده کاربردزبان است و اینکه
آیا در نتیجه، گفتمان در سطحى بالاتر از زبانعمل مىکند؟ و خودش پاسخ داد که قطعا
بر عکس است: زبان مفهومىبزرگتر است و گفتمانها در درون زبان رخ مىدهند. به نظر
مىرسددیدگاههایمان کاملا متفاوت بود. از نظر او، گفتمان نمونهاى ازکاربرد زبان
بود و از نظر من، زبان نمونهاى از گفتمان. بهعبارت دیگر، از یک سو دیدگاهى وجود
دارد که به زبان، به عنوانیک نظام تاکید مىگذارد و سپس به تحلیل گفتمان روى
مىآورد تاتوضیح دهد که عوامل بافتى گوناگون، چگونه به هنگام کاربرد، برزبان تاثیر
مىگذارند; و از سوى دیگر، دیدگاهى نیز هست کهمعانى را محصول روابط فرهنگى و
اجتماعى مىداند و سپس مىخواهدبفهمد چگونه این معانى در زبان به واقعیت
مىپیوندند. از جهتى،ما در گفتمان مشترک (گفت و گوى مشترک) شرکت داشتیم و از
جهتىدیگر، هر کدام از ما گفتمانهاى متفاوتى (طرق فهم متفاوتى) رااتخاذ کرده
بودیم. دیدگاه اول نسبتبه گفتمان، به اعتقاد من،دیدگاه غالب در زبانشناسى
کاربردى است. براون (ص 189، 1980)از آن، تحت عنوان تحلیل گفتمان یاد کرده است و
مىگوید براىکشف چگونگى کاربرد زبان فراتر از سطح جمله به کار مىرود: «تحلیل
کارکردهاى زبان را مىتوان تحلیل گفتمان نامید و منظوراین است که زبان، پدیدهاى
فراتر از سطح جمله است». دیدگاهدیگر در این زمینه، توسط بال (ص3، الف 1990)
بدینگونه تشریحشده است: «موضوع تحلیل گفتمان، این است که چرا در زمان ومکان خاص
و از میان همه چیزهایى که مىتوانند گفته شوند، فقطچیزهاى خاصى گفته مىشوند». این
دیدگاه دوم نسبتبه گفتمان،باعث طرح شدن پرسشهایى مىشدند که با سؤالهاى طرح شده
دربرداشت عام زبانشناسى کاربردى از گفتمان، کاملا متفاوتند; اولا،در سؤال، صحبت
از «چرا» است نه «چه چیزى»; در واقع، حرکتىاز توصیف به سوى تبیین صورت گرفته
است. ثانیا، کانون توجه،بیشتر به اینکه چگونه معانى در لحظاتى خاص بیان
مىشوند،متمرکز است تا بر اینکه چگونه معانى جملات ساخته مىشوند. ثالثاتوجه
چندانى به چگونگى کارکرد زبان هنگام صحبت نشده است; بلکهتاکید بر آن بوده است که
چگونه پاره گفتارها شکل مىیابند وچگونه آن گزینهها تولید و تحدید مىشود. به
عبارت دیگر،همانطور که لوک، مک هول، و مى (ص40، 1990) گفتهاند: «ممکناست از دید
زبانشناسى ساختگرا، تناقضآمیز جلوه کند; امامىتوانیم نشان دهیم که گفتمان، کارى
که زبانشناس انجام مىدهد، نیست. گفتمان، تنها کارکرد زبان نیست; بلکه به بیانى
ساده،گفتمان، شرایطى است که تحت آن، زبان به منزله یک ساختار یا یکنظام وجود
دارد». این مقاله، تلاشى براى کشف،تبیین و اثبات این دیدگاههاى متفاوت است.
علىرغم شکاف ظاهراعمیقى که بین این دیدگاهها وجود دارد، آیا مىتوان راهى
براىآشتىدادن آنها یافت؟ آیا اختلاف ظاهرا شدیدى که از گفتوگویمانبرخاست، به
علت وجود تفاوتى عمیق بین ما بود، یا اینکهدیدگاههایمان فقط در دو منتها الیه
دیدگاهى عام نسبتبهکاربرد زبان و بافتهایش قرار دارند؟ یا اینکه آیا آنها از
نظرمعرفتشناسى [epistomology] آنچنان متفاوتند که هرگز نمىتوانآشتىشان
داد؟ سرانجام، آیا این دو دیدگاه قیاس ناپذیرند؟ دربخش بعد، به طور مختصر به بحث
پیرامون بسط و توسعه مفهومگفتمان با توجه به گرایش غالب در زبانشناسى کاربردى
خواهمپرداخت 1 . سپس درباره دیدگاههاى مربوط به زبان، گفتمان
وایدئولوژى در آثار بعضى تحلیلکنندگان انتقادى گفتمان نکاتىرا ارائه خواهم کرد.
پس از آن، بحثى راجع به مفهوم فوکویىگفتمان مطرح خواهد شد، دیدگاهى که نزدیک به
دیدگاه اتخاذ شدهتوسط من در گفت و گوى فوق است. سرانجام، پیامدهاى ناشى ازاتخاذ
هر کدام از این رویکردها را براى تحقیق در زبانشناسىکاربردى، تشریح مىنمایم.
گفتمان به منزله کاربرد زبان در سطحى فراجمله
اصطلاح گفتمان، حال در گنجینه واژگان معلمان زبان
وزبانشناسان کاربردى، فراوان وارد شده است. به نظر مىآید کهاتفاق نظر نسبتا
عامى نسبتبه دو معناى اصلى آن وجود داشتهباشد: یک، زبان به هنگام کاربرد، دو،
روابط بین جملات. از اینروى، فرهنگ لانگمن زبانشناسى کاربردى گفتمان را به دو
گونهتعریف کرده است: اول، «اصطلاحى عام براى نمونههاى کاربردزبان، یعنى زبانى که
در اثر عمل برقرارى ارتباط تولید شدهاست» و دوم، بر خلاف دستور زبان که با
عبارتها، بندها وجملهها سر و کار دارد، گفتمان به «واحدهاى زبانى بزرگترهمچون
پاراگراف، مکالمه و مصاحبه» اشاره دارد (ریچادز، پلت،و وبر، ص83، 1985). پس،
تحلیل گفتمان «مطالعه این [مطلب] استکه چگونه جملهها در زبان گفتارى و نوشتارى،
واحدهاى معناداربزرگترى چون پارگرافها، مکالمهها و مصاحبهها را شکل
مىدهند»(همان، ص84). اکنون، گفتمان و تحلیل گفتمان، به طور گستردهاىدر
حوزههاى مختلف زبانشناسى کاربردى به کار مىروند و اتفاقنظر فوق العادهاى
نسبتبه معانى آنها وجود دارد. براون و یول(ص1،1983) تحلیل گفتمان را به عنوان
«تحلیل زبان به هنگامکاربرد» تعریف مىکنند. از نظر مک کارتى (ص45، 1991)
تحلیلگفتمان «مربوط مىشود به مطالعه رابطه بین زبان و بافتى کهزبان در آن به
کار مىرود». کوک (ص6، 1989) مىگوید که گفتمان«زبان به هنگام کاربرد براى
برقرارى ارتباط» و تحلیل گفتمان«جست و جو براى آنچه به گفتمان انسجام مىبخشد»
است. وسرانجام، مطابق نظر هچ (ص1، 1992) تحلیل گفتمان «مطالعه زبانبرقرارى
ارتباط گفتارى یا نوشتارى » است. آنچه من در این بازنگرى مختصر گفتمان و تحلیل
گفتمان درزبانشناسى کاربردى قصد دارم پیشنهاد دهم، این است که: 1- ایندیدگاه عام
نسبتبه گفتمان، دیدگاهى کاملا ویژه است، و ارائهدلیل براى پیدایش مقبولیت و
گسترش سریع آن، داراى اهمیت است،و 2- این نگرش به گفتمان، اگر چه براى عمق بخشى به
تفکرمان اززبان و آموزش زبان سودمند است، ولى داراى محدودیتهایى نیزمىباشد. تحلیل
گفتمان، آنگونه که در زبانشناسى کاربردى رشدیافت، بخشى از رویکردهاى متفاوت براى
تحلیل قطعهاى از کاربردزبان بود: زبانشناسى متن [text linguistics] ، تحلیل
گفت وگو [conversation analysis] ، و قومنگارى گفتار [ethnograpgy of speaking] . بررسى
گسترده تحلیل گفتمان توسط کولثارد(1977)و به کارگیرى دقیقگونهاى زبانشناسى متن،
براى تحلیل آموزشزبان به شیوهاى ارتباطى [communicative language teaching] توسط
ویدوسان (1978)، در واقع دو اثر راهگشایى بودند که تحلیلگفتمان را به آموزش زبان
ربط دادند. این علاقهمندى به تحلیلگفتمان را مىتوان تا حدودى، ناشى از نیازهاى
کاربردى آموزشزبان و نظریه آموزش زبان براى توصیف جامعترى از کاربرد زباندانست.
همزمان با ظهور زبانشناسى کاربردى در دهههاى 1960 و1970 از مفهوم سطحى و اولیه
آن که بر به کارگیرى نظریه زبانشناختى در آموزش زبان مبتنى بود، این فکر نیز به
تدریجبهوجود آمد که زبانشناسى کاربردى، نه تنها به بینش روانشناختىاى غنىتر
از بینش حاصله از رفتارگرایى، بلکه بهنگرشهایى فراگیرتر نسبتبه زبان و ارتباطات
نیز نیازمند است.از این رو، هنگامى که کولثارد و ویدوسان، گونههاى تحلیلگفتمان
مختص به خود را مطرح کردند، مورد استقبال عده زیادى ازآنانى قرار گرفتند که در کار
آموزش زبان بودند. بعد از آن،ابزارهاى بهترى براى تحلیل موارد زیر به دست آمد:
چگونه اجزاىمتن کنار هم چیده مىشوند، نوبتگیرى جهت صحبت و ایجاد توالى،چگونه در
مکالمهها عمل مىکنند، چگونه بین آهنگ کلام و ساختهاىمکالمهاى بزرگترى که آهنگ در
آن به کار مىرود، رابطه برقرارمىشود، و چگونه الگوهاى کاربرد زبان ممکن است در
گروههاىمتفاوت، متغیر باشد. این تغییر جهت در مسیر زبانشناسى کاربردىرا مىتوان
ناشى از نیازهاى کاربردى و تغییر رویکرد معرفتشناسانه به سوى دیدگاهى کاربرد
شناسانه و تجربهگرایانه دانستکه مثلا، بر نیاز به جمعآورى دادهها از تعامل
واقعى بین مادرو فرزند، بر تحقیق درباره اتفاقات واقعى در کلاس درس، و یا برکاربرد
مواد درسى واقعى در زبانآموزى، اصرار مىورزید. زبانشناسان کاربردى نیز همگام با
این تغییر مسیر معرفتشناسانه،به تدریجبر اهمیت «ارتباطات واقعى» در کلاس درس،
فراگیرىزبان به عنوان فرآیندى جامعه شناختى، و توانشارتباطى [communicative competence] به منزله
هدف نهایى آموزشزبان تاکید نهادند. در سال 1980 هچ و لانگ در مقالهاى به
نام«تحلیل گفتمان چیست؟» که در مقدمه کتاب تحلیل گفتمان درتحقیقات زبان دوم، اثر
لارسن فرىمن (1980) نوشته بودند، بهاین نکته اشاره کردند که «اگر بخواهیم چگونگى
انتساب معنا باپاره گفتار را بفهمیم، باید فراتر از نحو که در سطح جمله عملمىکند
برویم». آنها مىگفتند تحلیل گفتمان، راههاى نوینى رابراى درک اینکه چه زبانى یاد
گرفته مىشود و چگونه زبانآموزان،زبان را یاد مىگیرند، پیش روىمان مىگذارد.
این منتهى به توجهبیشتر به زبان به هنگام کاربرد و تعامل شد تا به دروندادزبانى
محض (نگاه کنید به هچ 1983; لانگ 1983). در همین هنگام،در تحقیقات مربوط به توانش
ارتباطى نیز به تدریجبه اهمیتگفتمان پى برده شد. کنیل و سویین در تعریفى که از
توانشارتباطى ارائه دادند (توانش زبانى، جامعه شناختى و استراتژیک)به گفتمان، به
این علت که در آن زمان تعریفى کارآمد از آنارائه نشده بود، توجهى نکردند، اما
کنیل (ص9، 1983) «توانشگفتمانى» [discourse competence] را نیز به تعریف
خود افزود وآن را به صورت «تسلط بر چگونگى ترکیب صورتهاى دستورى ومعنایى براى
دستیابى به متن گفتارى یا نوشتارى اى همگن درانواع (genres) متفاوت» تعریف
کرد. در نتیجه، در عرض چندسال، گفتمان به سرعت در عرصه زبانشناسى کاربردى، گسترده
شد. طورى که امروز به ندرت مىتوان افرادى را در کار آموزش زبانیافت که از اهمیت
گفتمان براى تدریس خواندن، نوشتن، آهنگگفتار، یا زبان گفتارى، براى ارزیابى توانش
ارتباطىدانشآموزان، اطلاعى نداشته باشند. پیشنهاد من این است که اگر چهاین
پیشرفتها ارشمندند; ولى مفاهیم گفتمان و تحلیل گفتمان آنطور که در زبانشناسى
کاربردى به کار مىرود، بسیار محدود است.اولا، اگر چه تفاوت فاحشى بین سنت انگلیسى
(مثلا کوک 1989; مککارتى 1991) که یا بر زبانشناسى متن، به شیوه ویدوسان و یابر
ساختهاى گفتمانى گفتارى به سبک بیرمنگام (سینکلر و کولثارد1975) تاکلید دارد و سنت
آمریکایى (مثلا هچ 1992) که برفرآیند مذاکره محاورهاى (تحلیل گفت و گو و
قومشناسى گفتار)متمرکز است وجود دارد; ولى هر دو، به نوعى از تحلیل گفتماناعتقاد
دارند که زبان را به مثابه یک نظام به بافتهاى متفاوتاما، همانطور که خواهیم دید،
بافت زدایىشده [decontextualized] مرتبط مىسازد. ثانیا، تقریبا کل ایناثر
رابطه بین صورت و نقش چگونه صورتهاى واژگانى، به گونهاىداراى معانىاى خاص در
بافتهاى متفاوت مىشوند را که، همانطورکه بعدا روشن مىشود، تنها یکى از راههاى
خاص کشف چگونگى خلقمعنا در کاربرد زبان است، در کانون توجه خود قرار داده است.
ونهایتا، اگر چه این استدلال بر این اساس بوده است که دلایلکاربردى، عامل گسترش
سریع تحلیل گفتمان در حوزه زبانشناسىکاربردى بوده است; ولى درک این نکته نیز
ضرورى است که خودکاربردگرایى یک ایدئولوژى (یا گفمانى) است که تا حد زیادىتفکرات
زبانشناسى کاربردى را در خود دارد. همچنان کهزبانشناسى کاربردى در پى آن بود که
فراتر از الگوهاى غالب (paradigms) ساختگرایى (که در آن معنا یا نادیده گرفته
مىشودیا پنداشته مىشود که خود نظام زبان آن را بر جایش ثابت نگهمىدارد) گام
بردارد، بیش از هر چیز توجه خود را بر رابطه بینساختها و بافتهایشان معطوف داشت.
از این رو، مثلا ویدوسان(ص29، 1978) به این مىپردازد که مکالمهاى مثل: «الف:
زنگتلفنه. / ب: دارم دوش مىگیرم. / الف: خیلى خوب.»، مىتواندداراى انسجام باشد.
وى با ایجاد تقسیمات دوگانهاى که از سویىبه نظام زبانى و از سوى دیگر، به کاربرد
زبان مربوط مىشوند،دستبه این کار مىزند. تقسیمات او عبارتند از: کاربرى
وکاربرد، درستى و تناسب، دلالت و ارزش، جمله و پاره گفتار،گزاره و انسجام درونى [coherence] و غیره. به
همینمنوال، مک کارتى (ص7، 1991) نیز مىپرسد چگونه است که گفت وگوى فکاهى زیر را
مىفهمیم: «ارنى: راج به نمایش باهاشون صحبتکن. / اریک: (خطاب به حضار) امشب
نمایشى براى شما داریم مردم؟ نمایشى براى شما داریم! (خطاب به ارنى) نمایشى براى
اوناداریم؟. و سپس با توسل به رابطه بین صورت و نقش به سؤالش پاسخمىدهد. پس،
نقطه مشترک این رویکردها، تلاش براى پرکردن شکافزبانى / معنایىاى است که
زبانشناسى ساختگرا عامل آن بوده است.در نتیجه، مساله، یافتن راهى است که به واسطه
آن معناى زبانبه هنگام کاربرد را بتوان در قالب رابطه بین معانى کلمات وجملات
(صورتها) و معانى حاصله از بافت (نقشها) تبیین کرد. اینکار را مىتوان با مد نظر
داشتن نکات زیر انجام داد: 1- مقصودو منظور از کاربرد زبان (نقشهاى زبان یا نظریه
کنشگفتارى ([speech act theory] ; 2- تمسک جستن به قواعد گفتارى یانادیده
گرفتن آنها (اصول گرایس [Grice|s maxims] یا قیدهاىجهانى گفتمان [Goffman|s universal
constraints] بر سنتها ونظامهاى مکالمهاى; و 3- صورتهاى عمومى استنتاج از
بافتیااطلاعات پس زمینهاى [background knowledge] . در نتیجه، اگر
چهتحلیل گفتمان از تحلیل صرفا زبانى روابط فراجملهاى (که اصطلاحتحلیل گفتمان
نیز به همین منظور در ابتدا توسط زلیگ هریس درسال 1952 ساخته شد) فاصله گرفته است
و اگر چه تحلیل گفتمانآنطور که در زبانشناسى کاربردى به کار رفته است نیز
دامنهگزینش کاربرد زبان براى تحلیل را گستردهتر کرده است; اماکانون توجه، بیشتر
بر پرکردن شکاف زبانى/ معنایى حاصله ازساختگرایى متمرکز بوده است تا بر کشف بافت
وسیعتر بافتها، شکلگیرى دانش پس زمینهاى، یا اینکه چرا و چگونه چنین مىشود
کهفردى چیزهاى خاصى را بگوید. مطابق این رویکرد به گفتمان،مفاهیم بنیادین،
بافتها، زبان، و گفتمان هستند و مسالهبنیادین این است که چگونه بافت، کاربرد زبان
(گفتمان) را تحتتاثیر قرار مىدهد. به کاربرد زبان طورى نگریسته مىشود کهگویى
عامل کم و بیش خودمختارى است که با نیت و استنتاج خود،معانى را بنیان مىنهد. در
مقابل، وقتى بهبرداشتهاى دیگر گفتمان در بخشهاى زیر مىپردازیم، روشن خواهدشد که
این برداشتها با دیدگاهى سیاسىتر نسبتبه کاربر زبانکار مىکنند; کاربرى که در
واقع به وسیله گفتمان یا ایدئولوژىبه حضور طلبیده مىشود و یا به اصطلاح التوسر
(1971) «به چالشطلبیده مىشود». اجازه بدهید اصطلاحى را معرفى کنم که بعداستفاده
خواهم کرد. اساسا مفهوم عام تحلیل گفتمان درزبانشناسى کاربردى، شامل دیدگاهى دو
سطحى نسبتبه گفتمان است;سطح خرد [micro level] که شامل صورتهاى زبانى (واژگانى،دستورى،
آهنگى، یا واجى) است و سطح کلان [macro level] که شاملبافت پاره گفتار (منظورهاى گوینده،
دانش پس زمینهاى، ساختمکالمهاى یا متنى) است. به دو دلیل باید با دقتبیشترى
نسبتبه اتخاذ تحلیل گفتمان، آنگونه که در زبانشناسى کاربردى مطرحاست، عمل کرد.
ابتدا به این مىپردازم که تا چه حدى تحلیلگفتمان (براى رد این ادعا رجوع کنید به
ون دیک (1985) واستیپلرز (1988» و زبانشناسى کاربردى را مىتوان رشتههایىمستقل
دانست. گراب (ص7 مقدمه، 1990) در مقدمه گزارش سالانهزبانشناسى کاربردى که کلا
به تحلیل گفتمان اختصاص یافته است،نوشت: «در طول ده سال گذشته، تحلیل گفتمان تا به
آن اندازهتکامل یافته است که دارد به منزله رشتهاى مستقل ظهور مىکند،نه به
منزله چیزى که وقتى از همه رویکردها و روشهاى تحقیقناامید مىشدند به آن متوسل
مىگشتند». مهمتر اینکه زبانشناسىکاربردى را نیز رشتهاى مستقل در نظر مىگیرند.
این، ممکن استباعثخشنودى بعضیها شود; اما همانگونه که تحقیقات فوکو (مثلا1970،
1972، 1979) درباره بنیاد شاخههاى علوم نشان داده است،در واقع همین فرآیند تشکیل
شاخههاى علوم است که در تعییناینکه کدام شکل دانش بشرى باید ارج نهاده و حفظ شود
و کدامباید بىارج شده و رها گردد، نقشى اساسى ایفا مىکند. بنابراین،هنگامى که
زبانشناسى کابردى، سرگرم تحکیم خود به مثابه شاخهاىمستقل از دانش بشرى است، به
همراه تثبیت و تحکیم بعضى چیزها وکنار نهادن چیزهایى دیگر که پیامد طبیعى چنین
فرآیندى است، این خطر نیز وجود دارد که تحلیل گفتمان آنطور که عموما درزبانشناسى
کاربردى پنداشته مىشود، همواره به سؤالهایىبپردازد که درباره کاربرد زمان مطرح
مىشوند. علاوه بر اینظاهرا احساس مىشود با افزودن اصطلاح گفتمان به
سطوح«پایینتر» تحلیل زبانى (واجشناسى، صرف، نحو) به تحلیل نسبتاکاملى از زبان
دستیافتهایم. از این روى، بحث درباره دو سنتتحلیل گفتمان سنت انگلیسى و سنت
آمریکایى بسیار معمول استو حتى پیشنهاد مىشود که این دو سنت، ممکن است
آشتىناپذیرباشند (کوک 1989); اما به ندرت به این نکته توجه مىشود کهممکن است
ملاحظات گوناگون دیگرى نیز غیر از آشتى دادن این دوسنت وجود داشته باشند. در
نتیجه، اگر چه تحلیل گفتمان، امکاناتگستردهاى را در پیش روى آموزش زبان گشوده
است; ولى منجر بهحصول اطمینان بیش از اندازه به خود نیز شده است و در عین حال،به
علت تمرکز تنگ نظر اندیش، مانع از به ظهور رسیدنرویکردهایى با دید وسیعتر شده
است. سرانجام، تصور مىکنم سکوتسیاستگرایانه زبانشناسى کاربردى با مشکلات جدى
مواجه است.پیشتر گفتم که اتخاذ تحلیل گفتمان در زبانشناسى کاربردى،بر اساس دلایل
کاربرد شناختى است; اما باید به کاربرد گرایى بهمنزله یک ایدئولوژى بنگریم (رجوع
کنید به چوآبنگ- هوات1983) سانتوز (1992) هنگام صحبت درباره فقدان بحثى
پیرامونجنبههاى ایدئولوژیک و سیاسى متون مربوط به انگلیسى به منزلهزبان دوم (ESL) [English as a Socond Language] و خود
انگلیسىبه منزله زبان دوم، در کل، مساله جایگاه ایدئولوژیک کاربردگرایى را مطرح
مىکند. از نظر خانم سانتوز، میل به سوىموکدسازى چیزهاى کاربردى در مقابل چیزهاى
ایدئولوژیک بهسوییلز(1990) اجازه مىدهد تا پیامدهاى ایدئولوژیک انواع(ژحزذحخ)
جوامع گفتمانى را به کنارى نهد. آنطور که هارلند(1987) استدلال مىکند، این تاکید
بر واقعگرایى، مادىگرایى وکاربردگرایى، ریشه در سنت انگلو ساکسون مطالعات زبانى
دارد;از اثبات گرایان منطقى و فیلسوفات معمولى زبان گرفته تا زبانشناسان
کاربردگراى امروز. پس با اتکا به ایدئولوژىکاربردگراى، امکان پرداختن به بافتهاى
گفتمان سیاسى، فرهنگى واجتماعى گستردهتر منتفى مىگردد.
تحلیل انتقادى گفتمان آاا
دربخش گذشته دیدیم که تحلیل گفتمان آنطور که در
زبانشناسىکاربردى به کار مىرود، اگر چه افق گستردهاى پیش روى آموزش زبانگشوده
است; ولى در عین حال، با تمرکز بر رابطه بین صورتهاىزبانى و بافتبا مفهومى بسیار
محدود ، منظور گوینده، دانش پس زمینهاى، یا قواعدگفتارى ( [conversatinal rules] در قیاس
با نیروهاى وسیعتراجتماعى، فرهنگى، و ایدئولوژیکى که زندگىمان را تحت تاثیرقرار
مىدهند، به برداشتى تنگ نظرانه مبدل شده است. به نظرمىآید توقف بر گونهاى از
تحلیل گفتمان که فاعل ( راکاملا مختار تصور کرده و کاربرد زبان را عارى از
شرایطایدئولوژیک مىپندارد، کفایت نمىکند 2 . در ادامه مطلب،
براىتوضیح بیشتر این دیدگاه به آثار افراد گوناگونى که تحت لواى«تحلیل انتقادى
گفتمان» کار مىکنند، نظرى مىاندازیم; چرا کهاین افراد پا را فراتر نهاده و به
جنبههاى ایدئولوژیک گفتماننیز پرداختهاند. رویکردهاى مختلف سبتبه تحلیل
انتقادىگفتمان (فاولر، هاج، کرس و ترو 1979; فرکلو 1985; 1989; کرس1985، 1990;
وداک 1989، 1990) از جهاتى با هم متفاوتند; ولىهمگى اتفاق نظر دارند که از توصیف
زبانى باید فراتر رفت تابتوان به تبیین دستیافت و نشان داد که نابرابریهاى
اجتماعىدر زبان، خلق و در زبان، منعکس شدهاند. همچنین باید بتوان بهکمک این
رویکردها، این نابرابریهاى اجتماعى را کشف کرده وشرایط آنها را تغییر داد. فرکلو
(1989) دو هدف عمدهاش را چنینبیان مىکند: اول، کمک به «تصحیح این کم توجهى گسترده
نسبتبهاهمیت زبان در تولید، حفظ و تغییر روابط اجتماعى قدرت»; دوم، کمک به
«افزایش هشیارى نسبتبه اینکه چگونه زبان در حاکم شدنبعضى بر بعضى دیگر نقش دارد;
زیرا که هشیارى اولین قدم به سوىرهایى است» (همان ص1). نکته با اهمیت در اینجا،
علاقهمندى اینمحققان به تحلیل صورتهاى گوناگون گفتمان به منزله نمونههاىکاربرد
زبانى و یافتن جایى براى این گفتمانها، در چارچوبگستردهتر قدرت اجتماعى است. از
نظر فرکلو، گفتمان همان «زبانبه منزله کنشى اجتماعى» است (همان ص17). این تعریف
در قیاسبا آنچه در بخش قبل آمد; یعنى تعریف گفتمان تحت عنوان کاربردزبان، داراى
شباهتها و تفاوتهایى است. شباهتشان در این است کهگفتمان، طورى به کار رفته است که
به مفهوم قطعهاى از زبان بههنگام کاربرد واقعى است، و تفاوتشان نیز از دو جهت
است، اولاینکه زبان به مثابه کنشى اجتماعى با کاربرد زبان متفاوت است;زیرا در این
حالت زبان با دیگر کنشهاى اجتماعى پیوند مىخورد وصرفا به مثابه قلمروى متفاوت،
رها نمىشود. دوم، تصور مىشود کهجبرى اجتماعى، حاکم بر چنین کنش زبانىاى
مىباشد. از این رو،مهم استبدانیم که فرکلو بر خلاف سنت دوگانه ساز
زبانشناسىپساسوسورى که در پى یافتن نوعى رابطه بین زبان و اجتماع است،سعى دارد
نشان دهد که کاربرد زبان به خودى خود، همیشه عملىاجتماعى است. علاوه بر این چنین
اعمالى، اعمال فردگرایانهکاربران زبان در انزوایى شناختى نیز نیستند; بلکه
تحتحاکمیتشرایط ایدئولوژیک و اجتماعى گستردهتر جامعه قرار دارند. کرس(ص85،
1990) در مقاله مختصر و متاخرش مىگوید که تحلیلگرانانتقادى گفتمان نقطه
اشتراکشان با دیگر تحلیلگران گفتمان، ایناست که هر دو بر متون و بافتهاى آن
متمرکز مىشوند; اما باعنصرى انتقادى دستبه چنین کارى مىزنند: «از رهگذر غیر طبیعىسازى
[denaturalizing] کنشهاى
گفتمانى و متون یک جامعه، که بهمثابه مجموعهاى از گروههاى اجتماعى داراى پیوندى
گفتمانىپنداشته مىشوند، و از رهگذر شفاف و قابل رؤیتساختن آنچه درگذشته ممکن
بود نامرئى و به ظاهر طبیعى تلقى شود، تحلیلگرانانتقادى سعى دارند تا درهم تنیدگى
کنشهاى گفتمانى زبانى رابا ساختهاى سیاسى اجتماعى گستردهتر قدرت و حاکمیت، به
تصویربکشند». او چند فریضه انتقادى مشترک را برمىشمرد که در آن،به زبان، به منزله
کنشى اجتماعى، به متون، به منزلهفرآوردههاى اجتماعى، به سخنگویان، به گونهاى که
در جایگاهىمتمایز قرار دارند، و به معنا، به منزله فرآوردههاى روابطسیاسى
اجتماعى نگریسته مىشود. چنین فرضیاتى مبین آن هستندکه زبان رسانهاى نه شفاف;
بلکه مبهم است و مفهوم نظام زبانىهمگون، مشکلآفرین است; چرا که دسترسى مردم به
آن نظام،همواره تمایزى است و تحلیل گفتمان باید مدام نظر به قدرتاجتماعى، تاریخ و
ایدئولوژى داشته باشد تا بتواند معنا رادریابد. در نتیجه، غالب زبانشناسان
انتقادى، در مقایسه بابرداشتهاى غالب و رایج در تحلیل گفتمان و تفکر زبان
شناختىعمده امروز، دیدگاهى متفاوت نسبتبه زبان دارند. مثلا، فاولر ودیگران (ص1،
1979) مىگویند; اولا، زبانى که به کار مىبریم«مجسمکننده دیدگاهى یا «نظریاتى»
خاص نسبتبهواقعیت» است. در اینجا، نکته این نیست که به زبان، به گونهاىبنگریم
که گویى زبان، تجسم بخش «یک جهانبینى» باشد; بلکهنکته در این است که باید
بپذیریم کاربردهاى مختلف زبان دردرون یک زبان، مبین برداشتهایى ویژه است. دوم
اینکه مىگویند:«تنوع در گونههاى گفتمان، از عوامل اقتصادى و اجتماعى
جدایىناپذیرند» و از این روى، «تنوع زبانى منعکسکننده و مبینتفاوتهاى اجتماعى
ساختمندى هستند که خود، این تنوع زبانى راایجاد مىکنند. سوم اینکه «به کارگیرى
زبان، فقط حاصل وبازتاب فرآیند و سازمان اجتماعى نیست; بلکه بخشى از فرآینداجتماعى
است» (همان). این دیدگاهها که کابرد زبان را فرآیندىاجتماعى مىدانند و تنوع و
گزینش زبانى را با تفاوت اقتصادى واجتماعى مرتبط مىسازند، مىخواهند این نکته را
روشن کنند کهزبان همیشه در بافتخود تحقق مىیابد. به علاوه، این بافتها
رانمىتوان تنها دربرگیرنده رویدادهاى گفتارى [speech »،«انواع متنى [text genres] » و غیره دانست; بلکه اساسشان بردرک تفاوت
سیاسى، فرهنگى، و اجتماعى استوار است. اگر از نظرعدهاى، این تمرکز بر زبان در
بافتهاى اجتماعى، یادآورجامعهشناسى است، باید گفت که خود این نویسندگان نیز به
دقت،هم از جریان غالب در زبانشناسى و هم از جامعهشناسى زبان فاصلهمىگیرند.
فاولر و دیگران اظهار مىدارند که جامعهشناسان زبان«در بهترین حالتخود در پذیرش
ساختهاى اجتماعىاى که توصیفمىکنند، خنثى هستند; اما در بدترین وضعیت، به این
نتیجهمىرسند که ساختهاى اجتماعى تغییر ناپذیرند» (همان، ص2). درواقع، همانطور
که فاولر و کرس (1979) گفتهاند، دوگانگى موجودبین زبانشناسى و جامعهشناسى زبان،
به خودى خود نامطلوب است;چون پیامدش این است که گویى زبان و معنا را مىتوان به
صورتىانتزاعى از طریق زبانشناسى مطالعه کرد و بررسى زبان و بافتهاىاجتماعى را
به جامعهشناسى زبان واگذار کرد. این اصرار بر درکبافتهاى اجتماعى زبان به هیچ
وجه افزودن توانش ارتباطى وجامعهشناختى زبان، به نوعى توانش زبانى به حساب
نمىآید; بلکهاین کار تلاشى در جهت فهم کاربرد زبان در درون ساختهاىایدئولوژیک و
اجتماعى جامعه است. همچنان که اروین (1984)متذکر شده است، و هسته مشترک عقلانیت [common core rationality] استوار است، به
وسیله برداشت مشابهى در نظریه جامعهشناختى زبان باز تولید مىشود; اما به چالش
طلبیده نمىشود.متقابلا ماحصل دیدگاههاى فوق این است که انسان موجودى اجتماعىاست;
ذهنیتهاى انسان و کاربرد زبان در بافتهاى فرهنگى واجتماعى تولید مىشوند; بافتهایى
که صورتهاى ایدئولوژیک ونابرابریهاى اجتماعى در آنها به وفور یافت مىشوند. فرکلو
(ص7،1989) نیز از جریان غالب زبانشناسى به این علت که دیدگاهى غیراجتماعى
نسبتبه زبان دارد و راجع به رابطه بین زبان، قدرت وایدئولوژى حرفى براى گفتن
ندارد، انتقاد مىکند. او نیز چوندیگران، حوزههاى دیگر مطالعه زبان، همچون: جامعهشناسى
زبان،کاربردشناسى، تحلیل گفت و گو و تحلیل گفتمان را به باد انتقادمىگیرد.
انتقادش از جامعهشناسى زبان، این است که شدیدا دردرون سنت اثباتگرایى جاى دارد و
مىخواهد بر «توصیف عینى»«واقعیتها»ى اجتماعى متمرکز شود و «طبقات» اجتماعى
فرضىرا با ویژگیهاى زبانى مرتبط سازد. مشکل کاربردشناسى از نظراو، فردگرایانه
بودن است; یعنى متمرکز شدن بر اعمال، منظورهاو راهکارهاى سخنگویان منفردى که تصور
مىشود درگیر تعاملهایىباشند که مساله قدرت اجتماعى را نادیده مىانگارند. به
همینسیاق، از تحلیل گفت و گو و تحلیل گفتمان نیز از آن روى انتقادمىکند که اینها
گفت و گو و گفتمان را کنش اجتماعى ماهرانهاىمىدانند که در خلا اجتماعى وجود
دارد; گویى که صحبت تنها بهخاطر خودش صورت مىگیرد (همان ص12). رویکرد دیگرى که
با اندکىتفاوت نسبتبه تحلیل انتقادى گفتمان وجود دارد، مربوط بهگروهى از
نشانهشناسان است کهگرایش نو هلیدىاى [neo-Hallidayan] دارند، به ویژه
گونترکرس1985 (هاج و کرس 1988). دستور نقشگراى هلیدى خصوصا براى پاسخبه بعضى از
این پرسشها مفید است; زیرا اگر چه در سنت غالبزبانشناسى که در بخش قبل وصف
گردید، پیوند صورت و نقش درکانون توجه قرار دارد; اما در الگوى هلیدى، قبلا این
کار صورتپذیرفته است و دامنه تحلیل را گستردهتر کرده است. از اینجاستکه کرس
مشخصا دیدگاه گفتمانى خود را به دیدگاه فوکو پیوندمىدهد: گفتمانها، مجموعههایى
از اظهار نظراتنظاممند و سازمان یافتهایى هستند که معانى و ارزشهاى نهادهارا
تبیین مىکنند. به علاوه، گفتن آنچه ممکن و آنچه غیر ممکناست (و با تمهید انجام
دادن آنچه ممکن و آنچه غیر ممکن است) را با توجه به موضوعهاى مورد علاقه آن نهاد
چه به صورت حاشیهاىو چه محورى تعریف، توصیف و تحدید مىکند. یک گفتمان،
مجموعهاظهار نظرات احتمالى درباره حوزه مورد نظر را فراهم مىآورد وشیوههاى سخن
گفتن درباره موضوع، پدیده و یا روندى خاص راسازماندهى کرده، به آن ساخت مىبخشد
(کرس ص7، 1985). گمانمىکنم آنچه در نگاه ابتدایى جلب توجه مىکند، این است که
وقتىکرس مىگوید گفتمانها، آنچه مىشود گفت و آنچه نمىشود را«تعریف، توصیف و
تحدید مىکنند»، دیدگاهش بسیار به آنچه درابتداى این مقاله ارائه کردم، نزدیک
مىشود و آن اینکه، موضوعتحلیل گفتمان این است که چگونه چنین مىشود که چیزهایى
خاص درزمان و مکانى خاص گفته مىشوند. بعد از اشاره به رویکردهاىمتفاوت نسبتبه
تحلیل انتقادى گفتمان و مفروضات مشترک آنها،حال سعى خواهم کرد تا با وضوح بیشترى
نشان دهم که بینشهاىبنیادین این رویکردها نسبتبه زبان، گفتمان، ایدئولوژى وجامعه
چگونه کار مىکنند. باز مىگردیم به دو مفهومى که درانتهاى بخش قبل معرفى کردم.
اول، الگوى تحلیل گفتمان فرکلو،با توجه به رابطه دیالکتیکى که بین ساختارهاى خرد
گفتمان(ویژگیهاى زبانى) و ساختارهاى کلان جامعه (ایدئولوژى وساختارهاى اجتماعى)
کار مىکند تاکید مىورزد که اگر چه ممکناستساختارهاى کلان جامعه، ساختارهاى خرد
گفتمان را تعیینکنند; ولى ساختارهاى گفتمانى نیز به نوبه خود،
ساختارهاىایدئولوژیک و گفتمانى را باز تولید مىکنند. در نتیجه، بر خلافدیدگاه
گفتمانىاى که در بخش قبل بحثشد، اگر چه سطح خرد(ویژگیهاى زبانى) تقریبا بدون
تغییر مىماند; ولى سطح کلان، ازمفهوم بافت و شرکتکنندگان [در گفتمان] گرفته تا
برداشتىگسترده از اجتماع، گسترش مىیابد. دوم، چند سطح متفاوت دیگرنیز بین سطوح
خرد و کلان وجود دارند، به نحوى که این دیدگاهگفتمانى را الگویى با چهار سطح باید
در نظر گرفت. متن وگفتمان در خردترین سطح قرار دارند (این دو را مىتوان از
هممجزا کرد ولى در اینجا من آنها را یکى فرض مىکنم)، متن اشارهبه تولید
(نوشتارى یا گفتارى) روندهاى اجتماعى گفتمان دارد.سپس، «مراتب گفتمان [orders of discourse] »، گفتمان واقعى
رارقم مىزنند. مراتب گفتمان، مجموعههایى از قراردادهاىاجتماعىاند که با نهادهاى
اجتماعى مربوطند. مراتب گفتمان نیزبه نوبه خود به وسیله ایدئولوژیها و
ایدئولوژیها، نیز بهوسیله روابط قدرت در گستره وسیعتر جامعه، تعیین مىشوند.
دراین رویکرد، انسجام (که بحثى بسیار رایج در تحلیل گفتمانزبانشناسى کاربردى
است) متکى استبه «عقل سلیم گفتمانى [discoursal common sense] » که خود ایدئولوژیک به شمار مىآید
(فرکلوص107، 1988). الگوى کرس (1985) نیز اساسا داراى چهار سطح است.هنگام بحث
درباره تمایزى که فرکلوبین متن و گفتمان قائل شد، من این دو را تحت عنوان تولید و
روند در یک سطح قرار دادم.اگر چه فرکلو نیز براى تمیز قائل شدن بین متن و گفتمان،
بههلیدى توسل مىجوید; ولى برداشت وى از گفتمان تحت عنوان زبانبه مثابه کنش
اجتماعى، دقیقتر از برداشت کرس به نظر مىرسد. درمقابل، از نظر کرس، معانى متون
(سطح اول) از عوامل، گفتمانهاو انواعى خاص (سطح دوم) مشتق مىشوند. پس، صورتها و
معانى متونکاربرد واقعى زبان «به وسیله گفتمانها نظامهاى معانىبرخاسته از سازمان
نهادهاى اجتماعى و به وسیله انواع مقولاتقراردادى و صورىاى که صورتها و معانیشان
نشات گرفته ازصورتها، معانى، و کارکردهاى موقعیتهاى قراردادى شده تعاملهاىاجتماعى
است رقم مىخورد» (کرس، ص31، 1985). کرس اساسا بهاین دو سطح متمرکز مىشود;
سطوحى که صورتها و معانى متون درآنها به وسیله گفتمان و نوع رقمزده مىشود. با
وجود این، وىسطح سومى (ایدئولوژى) را پیشنهاد مىکند: «اگر چه گفتمان ونوع،
مقولات سازمان یافته نظاممندى را تدارک مىبینند که متن رامىسازند; ولى
ایدئولوژى، پیکرهبندى گفتمانهایى که در کنار همحضور دارند و مفصلبندى این
گفتمانها در انواع خاص را تعیینمىکند» (همان، 83). در نتیجه، از نظر کرس،
گفتمانها نظامهاىمعنایىاى هستند که در درون نهادهاى خاصى جاى گرفتهاند و
ایننهادها، خود «در واکنش به ساختارهاى بزرگتر اجتماعى» بهوسیله ایدئولوژیها
رقم مىخورند (همان). از این روى، سطح خرداین تحلیل، متن (که به وسیله گفتمان و
نوع تعیین مىشود واینها نیز به وسیله ایدئولوژى) و سطح کلان، ساختار
بزرگتراجتماعى است. در دیدگاه کرس (1985) این ساختار بزرگتر اجتماعىتقریبا مبهم
مانده است; ولى در هاج و کرس (1988) رابطه بینایدئولوژى و جامعه رنگ و بوى
مارکسیستى به خود گرفته است:«به منظور حفظ این ساختارهاى حاکمیت، گروههاى حاکم
تلاشمىکنند تا جهان را به صورتهایى بنمایانند که نشانگر منافعخودشان و منافع
قدرتشان باشد» (هاج و کرس ص3، 1988). اگر چهاین رویکردهاى متفاوت تحلیل انتقادى
گفتمان، از جهت فرآهمآوردن چارچوبى براى تحلیل چگونگى کارکرد روابط بین کاربردزبان
و مراتب اجتماعى بسیار ارزشمند هستند; اما نکاتى را راجعبه بعضى از مفروضات
بنیادین این رویکردها باید متذکر شوم. یکىاز سؤالات کلیدىاى که باید در اینجا
مطرح شود این است که اگرلازم استبدانیم روابط اجتماعى به وسیله نابرابریهاى عمیق
مشخصمىشوند، آنگاه چگونه باید این نابرابریها را تبیین کرد؟ ازنظر فرکلو و اکثر
کسانى که در چارچوب تحلیل انتقادى گفتمانکار مىکنند، این نابرابریها در قالب
رویکردى مشخصانومارکسیستى تبیین مىشوند. مطابق این رویکرد، قدرت، در تحلیلنهایى،
در رابطه بین طبقات اجتماعى و تولید اقتصادى جاى گرفتهاست; رابطهاى که اصلى
(بنیادى یا زیربناى) مادى و سببساز همهروابط دیگر فرض مىشود. به عبارتى
سادهتر، تقلیلگرایىمادى [material |reductionism] به وضعیتى منتهى
مىشود که «کهآنچه اصطلاحا مبنا نامیده مىشود را مىتوان از [به اصطلاح]فراساخت،
مجزا کرد (که نمىتوان چنین کرد); و اینکه این مبنا«مادى» است (که نیست); و بقیه
را تعیین مىکند (که نمىکند»)(ورسلى ص113، 1982). اگر چه نباید هیچگاه
نابرابریهاى اجتماعىاقتصادى و مادى را از نظر دور نگه داریم; ولى با برجستهکردن
روابط طبقات اجتماعى، این خطر وجود دارد که اولا از توجهبه جنبههاى دیگر
نابرابرى (حداقل نژاد و جنسیت; براى نمونهنگاه کنید به: بلک و کوارد 1990 و اوت
لا 1990) 3 باز بمانیم;ثانیا نوعى اجتماع بسیار سادهشدهاى را بنا
نهیم که در آناجتماع، «گروه حاکم» داراى قدرت و «مظلوم» فاقد آن باشد،و ثالثا
در انتساب علت و معلول به روابط اجتماعى اقتصادى،بیش از حد، جبرگرایانه عمل کنیم.
یکى از پیامدهاى این دیدگاهاین است که دنیاى «واقعى»اى را فرض مىکند که به
وسیلهایدئولوژى مغشوش و مبهم شده است. در نتیجه، وظیفه خطیر و بهنظرم مشکلآفرین
زبانشناس انتقادى، کمک براى کنارزدن اینحجاب ابهام و یارى رساندن به مردم براى
دیدن «حقیقت» است.این دیدگاه را مىتوان مثلا در تمایزى که فرکلو (ص75، 1989)
بین«در ذهن حک کردن [inculcation] » و «ارتباط برقرارکردن [communication] » قائل
مىشود، مشاهده کرد; اولى، اشارهبه «شیوهاى که صاحبان قدرت میل دارند قدرتشان
حفظ کنند»دارد و دومى «شیوه رهایى و مقابله علیه حاکمیت» است. دراینجا رگههایى
از هابرماس (1984) به چشم مىخورد و این دیدگاهاو که گونهاى از «عمل ارتباطى [communicative action] »
فارغاز ایدئولوژى نیز مىتواند وجود داشته باشد. از این رو، یکى ازمشکلات ناشى از
این رویکرد به زبانشناسى کاربردى انتقادى، ایناست که اگر چه به کل زبان نگاهى
ایدئولوژیک مىشود; اما یک«دنیاى واقعى» نیز در وراى چنین بازنمایى نادرستى
وجوددارد. مثلا فاولر (ص10، 1991) در کتابى که اخیرا راجع به اخبارنوشته است،
مىگوید: «از آنجا که نهادهاى ارائهدهنده و گزارشکنندهخبر در موقعیتى اقتصادى و
سیاسى قرار گرفتهاند، هر گونهخبرى از زاویه دید خاصى گزارش مىشود». از این
جهتبا فاولرموافقم و حتى ترجیح مىدادم دیدگاهش را نه تنها به حوزههایىچون خبر،
بلکه به همه «گفتمانهاى نمادین [representational discourses] » بسط مىداد:
«هر چیزى که درباره جهانگفته یا نوشته مىشود، از موضع ایدئولوژیک خاصى اظهار
مىشود»(همان). اما چه برداشتى مىتوان از گفته زیر کرد: «دنیاىمطبوعات دنیایى
واقعى نیست; بلکه دنیاى تحریف شده و قضاوتشدهاست» (همان ص11) این مطلب مشخصا
مبین آن است که اینموقعیتهاى ایدئولوژیک، دنیاى واقعى را به گونهاى
نادرستبهنمایش مىگذارند. از نظر من، این فرضى مشکل آفرین است و چندسؤال
ناخوشایند را در پى دارد: بدون وساطت زبان، چگونه مىتوانبه دنیاى واقعى دستیافت؟
بدون تحریف ایدئولوژیک، چگونهمىتوانیم با دنیاى واقعى مواجه شویم؟ چگونه ممکن
استبه نکاتارشمیدسى خارج از زبان و ایدئولوژى دستیافت؟ این گفته فاولرمبین دو
تقسیمبندى مسالهدار است: در یک سو، دنیاى واقعى بادنیاى غیر واقعى در تضاد است
(همان دنیاى واقعىاى که به وسیلهایدئولوژى به غلط بازنمایى شده است); در سوى
دیگر، بازنمایىایدئولوژیک قرار دارد که در تضاد با بازنمایى غیر ایدئولوژیکاست.
به علاوه، گمان مىکنم اغلب اینگونه تحلیل انتقادى گفتمان،گرایش به اتخاذ دیدگاهى
ایستا و نتیجتا مشکل آفرین نسبتبهزبان و جامعه دارد. عموما آنچه رخ مىدهد، این
است که متون«سطح خرد» به منظور آشکار ساختن کارکردهاى ساختارهاىاجتماعى (سطح
کلان) خوانده مىشوند. این دیدگاه دو خطر در پىدارد; اول، در معرض مغلطه بازنمایى
[representational
fallacy] قرار دارد، که بدین طریق «دنیاى واقعى» روابط اجتماعى درزبان
بازنمایى مىشود; دوم، در الگوهایى که به واسطه آنها سطحخرد به وسیله سطح کلان
رقم زده مىشود و سطح کلان به وسیله سطحخرد باز تولید مىشود، جاى ناچیزى براى
درک تغییر، تعبیر وعاملیت انسانى [human agency] وجود دارد. روابط اجتماعىاقتصادى، قدرت را
تعیین مىکنند; قدرت، ایدئولوژى را تعیینمىکند; ایدئولوژى، مراتب گفتمان را
تعیین مىکند; و مراتبگفتمان، گفتمان را تعیین مىکنند. اگر چه گفتم جنبه
اساسىرویکرد انتقادى به تحلیل گفتمان، در درک این نکته نهفته استکه توانایى
عملکردمان در جهان مقید و محدود است; ولى با وجوداین، به جاى ساختن الگویى که در
آن، روابط اجتماعى اقتصادى(یار روابط دیگر)، همه چیز را تعیین مىکنند، باید جایى
براىعاملیت انسانى بازکرد. در بخش قبل از روند غالب زبانشناسىکاربردى براى
مفروض داشتن فاعلى کاملا آزاد، انتقاد کردم. همانانتقاد را شاید بتوان علیه تحلیل
انتقادى گفتمان نیز مطرحکرد، چرا که وزنه تعادل در اینجا کاملا به سوى منتهاالیه
دیگرپیوستار حرکت کرده است. حال، فاعلى داریم که سرنوشتش به وسیلهایدئولوژىاى
رقم زده مىشود که مطابق قرائت تحلیلگران انتقادى،از متون منتج مىشود.
گفتمان به منزله قدرت / دانش
تا به حالهم نیاز به صورتهاى انتقادى تحلیل گفتمان و
هم بعضى ازکاستیهاى آن را برشمردم. اما روشن است که اگر چه دیدگاههایى کهدر بخش
قبل تشریح شدهاند، گفتمان را به ساختارهاى گستردهتراجتماعى پیوند مىدهند، ولى
مبین آن جابهجایى [نقشهاى] زبان وگفتمان که در ابتداى مقاله متذکر شدم، نیستند.
این جابه جایى،تنها در صورتى حاصل مىشود که دیدگاهى فوکویىتر نسبتبه
گفتماناتخاذ کنیم; اما چرا فوکو؟ به بیانى ساده، فوکو، راه را براىتحلیل انتقادى
بازمىگذارد; ولى در عین حال از تقلیلها و کلسازیهاى تحلیلهاى مارکسیستىتر
اجتناب مىورزد. در واقع، هارلند(ص166، 1987) معتقد است که به جهت امتناع از
«تقلیل همهروابط قدرت به روابط طبقه» و در امتناع از هماهنگى اجتماعىآرمانىاى
که تاریخ ناگزیر بدان منتهى مىشود، فوکو رویکردى«مشخصا ضد مارکسیستى» دارد.
همانطور که هنریک، اروین، ون، وواکردین (ص92، 1984) گفتهاند نقش اساسىاى که
رویکردهایى چونرویکرد فوکو ایفا مىکنند، این است که آنها به «شالودهشکنىشخصیت
واحد و سنگوار قدرت و همینطور قلمرو اجتماعىاى که نظریهاجتماعى ساختگرا و
نقشگراى مارکسیستى را توصیف مىنمایند، کمکمىکنند». بعضى از تحلیلگران انتقادى
گفتمان که در بخش قبلذکر شدهاند، صریحا از کار فوکو بهره مىبرند. کرس اظهار
مىکندکه دیدگاه گفتمانىاش بر اساس دیدگاه فوکو است; اصطلاح مراتبگفتمان فرکلو
نیز تصور مىشود که فوکویى باشد; نمىخواهم اینطورتلقى شود که برداشت من از فوکو
خالص بوده، قرائتهاى دیگر غیرممکن است; اما معتقدم بین قرائت من و قرائت دیگران از
فوکوتفاوتهایى هر چند اندک وجود دارد 4 . این تفاوتها، نشات گرفتهاز
چند چیزند; اول، نگاه به گفتمان همچنان به منزله پدیدهاىزبانى، اگر چه در بطن
اجتماع; دوم، تجزیه گفتمان از ایدئولوژىو اعتقاد به اینکه ایدئولوژى، گفتمان را
رقم مىزند; سوم،کارکردن با دیدگاهى از قدرت به مثابه چیزى که در دستبعضیهاستو
دیگران فاقد آن هستند; و سرانجام، نگاه به گفتمان، به مثابهچیزى که تنها با تحدید
و تدوین آنچه مىتوان گفت، سر و کاردارد نه با تولید آنچه مىتوان گفت. مک هول و
لوک (1989)مىگویند در اینجا دو سنت عمده وجود دارد; یکى انگلیسىآمریکایى و دیگر
اروپایى. مطابق اولى، گفتمان اگر چه از چندینسنت اجتماعى علمى بهره مىبرد; ولى
در قلمرو زبانشناسى تجربىبر جاى بازمىماند. دومى، «دیدگاه گفتمانىاى
اجتماعىتاریخى سیاسى» را اتخاذ مىکند (مک هول و لوک ص324، 1989)،از این روى،
وقتى در سنت اول، تحلیل گفتمان، عنصرى سیاسى رابه خود نمىپذیرد، گرایشى وجود دارد
براى کار کردن با چارچوبىدوگانه بین تحلیل زبانى گفتمان و چارچوب سیاسىاى افزوده
بهآن، که این دو با یکدیگر، تعاملى دیالکتیک دارند (رجوع کنیدبه بخش قبل).
رویکردهاى انگلیسى آمریکایى «عقاید سیاسى راگویى که براى پیوند زدن به داربست
تجربى زبانشناختى واردمىکنند» (همان). در مقابل، رویکرد اروپایى (و مشخصا
فرانسوى)گرایش دارد که گفتمانها را از ابتدا به مثابه «نظامهاى خاصاجتماعى -
تاریخى دانش و تفکر» در قالب نظریه بگنجاند(همان). هارلند (1987) نیز تمایز مشابهى
قائل شده است. اومعتقد است ،کاربرد گرایى و مادىگرایى انگلیسى آمریکایى هموارهبا
وزیرساخت [infrastructure] (یعنى بنیادى کردن فراساختیا همانزبان،
فرهنگ و گفتمان) به وسیله پساساختگرایى و ساختگرایىاروپایى مخالفت ورزیدهاند.
بخش کلیدى کارفوکو (1970،1972،1979،الف 1980،ب 1980)، این تحلیل وى است که
چگونهدانشها و شاخههاى مختلف علوم پزشکى، روانشناختى، روانکاوى،احساس گناه،
جنسى و غیره کنشها و نهادهاى اجتماعى رادر جامعه بهنجار مىسازند. گفتمان، در تلاش
او براى نوشتن تاریخاینکه چگونه انسانها به فاعل (فاعل، «فرد»، یا «انسان»تولید
مىشوند، مقولاتى از پیش داده شده نیستند) مبدل مىشوند،نقشى محورى دارد، زیرا به
اعتقاد او، «در گفتمان است که قدرتو دانش به هم پیوند مىخورند» (فوکو، ص 100، ب
1980). ویدان(ص 41،1987) شرح مىدهد که گفتمان، اصلى است که «جامعه را درمیان
نهادهاى اجتماعى، گرایشهاى فکرى و ذهنیت فردى شکلمىدهد» ; گفتمانها «شیوههاى
تشکیل دانش» هستند (همان ،ص108); آنها چیزى «بیش از شیوههاى تفکر و تولید معنا
هستند.شکلدهنده «ماهیت» بدن، ذهن خودآگاه و ناخودآگاه و حیات حسىفاعلهایى هستند
که مىخواهند بر آنها حاکم باشند» (همان). درنتیجه، گفتمانها از آن رو که
سازمانهاى دانش بوده و همواره دربطن نهادهاى اجتماعى نهفته و با قدرت گره خوردهاند
و شیوههاىفهم را تولید مىکنند، مشابه مفهوم ایدئولوژى به شمار مىآیند.اما
فوکو(الف 1980) صریحا گفتمان را تایید و با ایدئولوژىمخالفت مىکند; زیرا
ایدئولوژى اساسا در تقابل با چیزى به کارمىرود که به نظر مىآید «واقعى» یا
«حقیقت» باشد. درنتیجه، تصور مىشود که ایدئولوژى حقیقت را لزوما مغشوش و
مخفىکرده و به «آگاهى نادرست» منجر مىکند (رجوع کنید به بخشقبل). در مقابل، او
علاقهمند استبه تاثیرات ادعاى حقیقت، و به«مشاهده [اینکه] چگونه از نظر تاریخى
تاثیرات حقیقت در درونگفتمانهایى تولید مىشوند که خود نه درستند و نه
نادرست»(فوکو، ص 118، الف 1980). این نکتهاى کلیدى است ; زیرا جایىبراى نقطهاى
ارشمیدسى در خارج از ایدئولوژى یا گفتمانى که ازآنجا حقیقتیا نادرستى به قضاوت
درمىآیند، باقى نمىگذارد.انتقاد دومى که فوکو مطرح مىکند، این است که اگر چه
ایدئولوژىممکن است در فهم اینکه چگونه اشخاص [چیزى] کمتر از فاعلهاىآزاد
خودمختار هستند به ما کمک کند; ولى مىخواهد فاعلى واحد ونه چندگانه را القا کند.
و انتقاد آخرش نیز این است که حتىهنگامى که ایدئولوژى، مادىگرا و نتیجتا
زیربنایىتر و نه فراساختىتر فرض مىشود (مثلا در کار التوسر و پشو) 5 ،
همیشه بهنظر مىرسد که درجه دوم بوده و قابل تقلیل به روابط طبقه وابزار تولید
باشد. در مقابل، رویکرد فوکو از جست و جوىغایتمند و هستى شناختى براى یک (عامل)
تعیینکننده غایى همچونطبقه یا روابط تولید اجتناب مىکند و در عوض، به
چندگانگىشرایط نظرى، فنى، اقتصادى، سیاسى، فرهنگى یا اجتماعى احتمالظهور
گفتمانها نظر دوخته است. پس، قیدهاى آزادى تفکر انسان، دیگر قابل تقلیل به ماهیت
«انسان»، به نیروهاى جنسىناخودآگاه، یا به رابطه با ابزار تولید نیستند، بلکه
محصولنوعى چندگانگى در روابط هستند. همانگونه که فوکو یک بار متذکرشده است،
فعالیتهاى انسان را آنگونه که مىتوان با «لذت، ناآرامى، خوش گذرانى، استراحت،
احتیاجات، تصادفات ،امیال،اعمال خشونتآمیز، دزدیها و غیره» تعریف کرد، با کار
نمىتوانتعریف کرد (به نقل از هارلند ص 166،1987). در نتیجه، گفتمانىبا این
مفهوم، به زبان یا کاربردهاى زبان باز نمىگردد; بلکهاشاره به طروق سازماندهى
معنا دارد که غالبا، اگر چه منحصرا،از طریق زبان به واقعیت مىپیوندد. گفتمانها در
باره خلق وتحدید احتمالا تند و نظامهاى قدرت / دانشى هستند که ما درمیانشان موضع فاعل
را اتخاذ مىکنیم. به باور من، تفکر در قالبگفتمان (با مفهوم فوکویى سودمند است;
زیرا به ما این امکان رامىدهد که بفهمیم چگونه معنا تولید مىشود، اما نه به
ارادهفاعل انسان گراى یگانه، نه به منزله کیفیت نظامى زبان شناختى،و نه آنگونه که
به وسیله روابط اجتماعى اقتصادى رقمزدهمىشود; بلکه از طریق طیفى از نظامهاى
قدرت / دانشى که متن راسازمان مىدهند، شرایط امکان کنشهاى گفتارى متفاوت را
خلقمىکنند، و در بطن نهادهاى اجتماعى نهفتهاند. از این رو،مىتوانیم راجع به
گفتمانهاى دموکراسى، قانون، سرمایهدارى، سوسیالیسم، تحصیل، زبانشناسى کاربردى، و
غیره صحبت کنیم. اینگفتمانها، در عمل طرح جزئیات آنچه را که مىتوان درباره
چیزىکه محدوده اختصاصى خود مىدانند گفت و اندیشید، پیادهمىکنند 6 .
در بخش آخر، قبل از بحث درباره پیامدهاى گوناگونپذیرش گفتمانهاى مختلف نسبتبه
گفتمان، تشریح بعضى ازکاربردهاى عام مفهوم فوکویى گفتمان به طور مختصر، شاید
درتوضیح این مفهوم راهگشا باشد. ساخت گفتمان «شرقشناسى» [Orientalism] است،
(1978) شاید معروفترین اثر در اینزمینه باشد، این گفتمان در نوشتههاى مسافران،
داستاننویسان،شخصیتهاى استعمارگر، دانشگاهیان، و غیره، حول محور مجموعهاىاز
تقابلهاى ما/آنها (شرق / غرب، خاور/باختر، و غیره) شکلگرفته است ; تقابلهایى که
نوعى دیگر همگون شده و تمرکز یافتهبر جزئیات را تولید مىکنند «(اعراب» و
«مسلمانان»، و«ذهن شرقى»، «ژاپنیها» و غیره). سعید معتقد است; «بدونبررسى شرق
شناسى به منزله یک گفتمان، نمىتوان اصول کاملانظاممندى را که فرهنگ اروپایى به
وسیله آن، توانستشرق را ازنظر سیاسى، جامعه شناختى، نظامى، ایدئولوژیک و علمى به
گونهاىخلاق طى دوران پساروشنگرى اداره و حتى تولید کند، درککرد» (سعید، ص 3،
1978). تحلیل سعید نشان مىدهد در حالى کهشرق شناسى ، آنچه در باره شرق اندیشیده
و گفته مىشود را تعییننمىکند، با وجود این، چگونه این گفتمان آن را تعریف،
تحدید، وتولید مىکند; «این همان کل شبکه منافع است که به ناچار بر آنلحظهاى
اعمال مىشود که آن پدیده خاص، (یعنى) شرق مطرحمىگردد» (همان) 7 .
[رویکرد] فوکو در چندین بافت آموزشى نیزاتخاذ شده است (رجوع کنید به هنریک و
دیگران 1984; بال ب1990). به ویژه جالب استبحث والرى و اکردین (1984) راجع
بهاینکه چگونه «کودک در حال رشد» روانشناسى کودک و«فراگیرنده فعال» روشهاى
آموزشى فراگیر محور [learner-centered pedagogies] تولیدات
گفتمانهاى روانشناختى آموزشى [psycho-educational discourses] خاص به شمار
مىآیند، نهپدیدههایى که قبلا وجود داشتند و روانشناسان کودک و متخصصانآموزش
کشفشان مىکنند. واکردین معتقد است «با بررسى روابطقدرت علم که به وسیله نظامهاى
سازماندهى حقیقت روانشناسىرشد ممکن مىشود، تشریح شرایطى که طبقهبندى و مشاهده
رشد رابه مثابه یک علم و یک روش آموزش داراى اعتبار علمى تولیدکردهاند،
امکانپذیر خواهد بود. با توجه به اعتقاد واکردینمبنى بر اینکه کارهاى آموزشى مرسوم
«کلا با مفهوم توالىبهنجار رشد کودک اشباع شدهاند; به نحوى که این کارها
باعثتولید کودکان، به مثابه اشیاى مورد نظرشان مىشوند» (همان ص155)، و در سایه
اعتقاد به توالى طبیعى رشد و حاکمیت روشهاىآموزش فراگیر محور در درون سنتهاى
معمول آموزش زبان انگلیسىبه عنوان زبان دوم، این دیدگاه گفتمانى مبین آن خواهد
بود کهفراگیر فعال با انگیزه، در کلاس آموزش زبان انگلیسى به شیوهارتباطى دیگر
از مقوله فراگیرى که از طریق روشهاى آموزش بهتر،تازه از بند رسته است، نیست; بلکه
او محصول چند گفتمان روانشناختى آموزشى غالب است. مفهوم فوکویى گفتمان (اگر چه نه
بهگونهاى بحثانگیز) در مورد جنسیت [gender] نیز به کار رفته است.ساویکى (ص 176،1988)
هنگام بحث درباره اهمیت فوکو در کارهاىمونث گرایانه مىگوید: «گفتمان فوکویى
بنیادى است، اما نه بهدلیل اینکه به ریشه حاکمیت مىپردازد; بلکه از آن جهت که
سؤالاتو مشکلات جدید و ریشهاى را در باره شیوههاى غالب فهم خودمانمطرح مىکند
که رفتهرفته بر تفکرمان راجع به تغییرات اجتماعىبنیادین حاکم مىشود». مثلا بلک
و کوارد (1990) در مخالفتباتحلیل «زبان مرد ساخته [man-made language] »ى دیل
اسپندرمىگویند، لازم است کلماتى چون «مرد» و «او [he] » رابفهمیم، اما
نه به شیوهاى نمادگرایانه که بدان طریق ایناصطلاحات به جنس مذکر ارجاع دارند;
بلکه آنچنان که (ایناصطلاحات) در بطن گفتمانى جاى گرفتهاند که مردان را به
منزلهانسان نشان مىدهند: «گفتمانى در دسترس مردان است که به آنهاامکان مىدهد
خود را به منزله مردم، انسان، و نوع بشر نشاندهند» (بلک و کوارد ص 132،1990). در
نتیجه، عدم حضور، فراگیرمردان به منزله فاعلهاى داراى جنسیت در زبان است که به
وسیلهىکاربرد «او» [حخ] مشخص مىشود. بلک و کوارد مىگویند:«هدفمان تنها معتبر
ساختن معانى جدید زنان نیست; بلکهمواجهه با مردها و مذکر بودن است. این فقط در
باره رفتارمردانه نیست، بلکه در باره کنشهاى گفتمانى است» (همان). اینمرور مختصر
بر رویکردهاى فوکویى گفتمان، باعثبرجسته شدنتفاوتهایى با گفتمانى که در بخشهاى
قبل مورد بحثقرارگرفتهاند، شد. مسلما این رویکرد، مشابهتهایى نیز با
تحلیلانتقادى گفتمان از جهت توجه به مسایل قدرت و ساختارهاىاجتماعى دارد. از سوى
دیگر، مفهوم واقعى گفتمان در اینجا، باگفتمان زبانشناسى کاربردى و گفتمان انتقادى
متفاوت است. اجازهدهید بار دیگر به مفهوم سطح برگردیم. تصور مىکنم تحلیل
فوکویىرا مىتوانیم با الگویى سه سطحى به بهترین شکل توصیف کنیم. دراین الگو متن
(به مفهوم عام آن، که مىتواند دربرگیرنده متنزبانى یا هر چیز دیگرى باشد) به
وسیله گفتمان، معنا پیدامىکند (که در رویکرد انتقادى، فضاى میان گفتمان و
ایدئولوژىرا اشغال مىکند) و گفتمان نیز به نوبه خود، از چندگانگىکنشهاى غیر
گفتمانى مشتق مىشود (که به هیچ وجه مسایل مربوط بهروابط طبقه یا اقتصادى
نیستند). سرانجام، اگر چه هم جریانغالب تحلیل گفتمان و تحلیل انتقادى گفتمان،
مىخواهند معنا رادر رابطه بین صورت زبانى (گفتمان / متن) و نقش، بافتیاایدئولوژى
/ ساخت اجتماعى جاى دهند، این گفتمان معنا را درخود گفتمان جاى مىدهد.
پیامدها و کاربردها
مفهوم فوکویىگفتمان، پیامدهاى مهمى براى زبانشناسى
کاربردى و آموزش زباندارد. عدهاى (مثلا هاسکین 1990) اظهار داشتهاند که عنصر
کلیدىدر تحلیل فوکویى، تبدیل (چیزهاى) آشنا به ناآشناست. همانطورکه قبلا متذکر
شدم، هنگامى که هم تحلیل گفتمان و هم زبانشناسىکاربردى به اصولى منجمد مبدل
شدهاند، شاید این تحلیل فرصتمناسبى براى تبدیل آشنا به ناآشنا و زیر سؤال بردن
مفروضاتزبانشناسى کاربردى باشد. حوزههاى زیادى در زبانشناسى کاربردىگفتمانهاى
آموزش زبان به شیوه ارتباطى، گوشور بومى، ومتغیرهاى فراگیرنده را مىتوان با این
شیوه تحلیل به چالشطلبید; اما من توجهم را به گفتمان انگلیسى به منزله
زبانىبینالمللى 8 معطوف داشتهام. سعى داشتهام تا نشان دهم،
چگونهاین گفتمان از دیدگاههاى استعمارى آموزش زبان انگلیسى نشاتگرفت و چگونه به
دلیل ارتباطش با جهتیابیهاى اثباتگرایانه وساختگرایانه زبانشناسى و زبانشناسى
کاربردى به شیوهاى خاصساخته شد و با گفتمانهاى توسعه جهانى و نظام سرمایهدارىبینالمللى
به هم تنیده شد. گفتمان انگلیسى به منزله زبانىبینالمللى [English as an International
language] ، طرحجزئیات شیوههاى ممکن فکر کردن، صحبت کردن (نوشتن و غیره)،
وعمل متناظر با گسترش جهانى انگلیسى، تولید دیدگاهى عموماطبیعى، خنثى، و سودمند
نسبتبه این گسترش، و جلب توجه بهمسایل تنوع زبانى انگلیسى و بىتوجهى به
پیامدهاى سیاسى وفرهنگى این گسترش را پى مىریزد. در نتیجه، هم امکان متفاوتفکر
کردن معلمان زبان درباره کارشان را محدود مىکند و هم دستبه تولید متون همسو با
این دیدگاه مىزند. نمىخواهم از تحلیلساختگرایانه و مارکسیستى «امپریالیسم
زبانى» که به وسیلهفیلیپسان (1992) ارائه شد و جالب، اما به نظر من، بیش از
حدجبرگرایانه بود، پیروى کنم; بلکه مفهوم گفتمان در اینجا بهمن این امکان را داده
است که از نظر تاریخى و در حال حاضر بهکشف این نکته بپردازم که چگونه فکر
«انگلیسى به منزله زبانىبینالمللى» تولید شده است. این رویکرد گفتمانى پیامدهاى
قابلتوجهى نیز براى آموزش زبان دارد. مقایسه رویکرد زبانشناسىکاربردى و تحلیل
انتقادى گفتمان آسانتر است; زیرا هر دوگفتمان را اساسا زبانى در نظر مىگیرند.
تفاوتشان از آنچه آنهابا متون / گفتمانها انجام مىدهند، ناشى مىشود. در
نتیجه،مىتوانستیم مقایسه کنیم، چگونه مک کارتى (1991) و فرکلو(1989)با مساله
انسجام برخورد مىکنند. ملک کارتى (ص 27، 1991) هنگامتحلیل متنى در باره پسر
بچهاى که مار استوایى به او حمله کرد،مىگوید; براى اینکه متن منسجم باشد «لازم
است اطلاعاتمان راجعبه مار استوایى را به منزله موجودى خطرناک براى زندگى
انسان،فعال سازد...». به همین منوال، فرکلو(ص 103،1989) به تحلیلاین نکته
مىپردازد که چگونه یک آگهى در مورد دوره آموزش زبانانگلیسى با توسل جستن به دانش
«عقل سلیم» انسجام مىیابداینکه خواننده «به دنبال موفقیت، فرصتحاکم شدن بر
دیگران وتحت تاثیر قرار دادنشان است» و غیره که نیز به نوبه خودجنبه ایدئولوژیک
دارد; «انسجام گفتمان متکى به عقل سلیمگفتمانى است» که خود، ایدئولوژیک است;
زیرا که در حفظ روابطنابرابر قدرت، مستقیم یا غیرمستقیم نقش دارد» (همان ص
107).ملک کارتى براى توضیح انسجام به دانش پس زمینهاى رجوع مىکند;ولى فرکلو به
ساخت ایدئولوژیک عقل سلیم متوسل مىشود. به طریقىدیگر، ما نیز مىتوانستیم متنى
از میان تمرینهاى موجود در کتابکوک (1989)انتخاب کنیم و نشان دهیم که، اگر چه
تمرکز کوک بهچگونگى به هم تنیده شدن جملات در متن است، رویکردى انتقادىاحتمالا
بر این متمرکز خواهد شد که چگونه این متن در حال ارائهبحثى همسو با جنگهاى
بیولوژیک انسان است. تحلیل فوکویى، امکانمتفاوتى را به دست مىدهد. این تحلیل
مربوط به اینکه چگونهگفتمانها (متون) واقعیات اجتماعى را منعکس مىکنند،
نیست;راجع به این است که چگونه گفتمانها واقعیات اجتماعى را تولیدمىکنند; به
دنبال روابط بین گفتمان و جامعه / سیاست، نیست;گفتمان را در قالب این نظریه
مىریزد که همواره / هم اکنونسیاسى است; علت و مبناى غایى قدرت و نابرابرى را جست
و جونمىکند، بر چندگانگى نظرگاههایى که از آن طریق قدرت عمل مىکندمتمرکز مىشود;
و واقعیتى خارج از گفتمان را نیز مفروضنمىدارد، به تولید گفتمانى واقعیت نظر
دوخته است. بر خلاف روشتدریس وجدان بنیاد فریرى (رجوع کنید به دیلر 1991) و
یاتحلیل انتقادى گفتمان، مفهوم فوکویى گفتمان، جایى براى صحبتکردن راجع به
«مظلوم»، «ظالم» یا «حقیقت» و «واقعیت»باقى نمىگذارد. شونکه (ص 53،1991)
هنگام بحث درباره تفاوت روشتدریس به سبک فریرى مىگوید; مهم است که نسبت «به این
حتمیتکه از نظر زبان دوگانه ظلم و آزادى پنهان مانده است،محتاطتر، نسبتبه
تاثیرات مکشى قدرت حساستر، و نسبتبهمقاومتهاى نه چندان قهرمانانه و تغییر
اجتماعى / فردى،هماهنگتر باشیم». این بدان معنا نیست که به دانشآموزانبفهمانیم
چگونه ایدئولوژیها، «حقیقت» را مغشوش کردهاند;بلکه باید بفهمند چگونه گفتمانها
به زندگیمان شکل مىدهند. بهاعتقاد کیرنى (ص 386،1988)«مطمئنا نامحتمل است که
[داشتن]«آگاهى» درباره نادرستى تجربیاتمان مىتواند کمکمان کند بهشیوهاى
مؤثرتر و رهایى بخشتر فکر و عمل کنیم. هر شکلى از روشتدریس، هر چند دقیق و علمى، که
کارى بیش از تشریح روندهاىپیچیده بردگىمان نمىتواند بکند، اطمینان خاطر چندانى
به مانمىبخشد». اگر معکوس کردن اولویت زبان و گفتمانرا که در ابتداى این مقاله
مطرح کردم، به خاطر داشته باشید،روشن مىشود که رویکردى که در اینجا ارائه مىکنم
بر اساس درکاین نکته است که چگونه گفتمانها، جهانهاى متفاوتمان را باجزئیات،
طرحریزى مىنمایند. آموزش زبان به فرآیند تبدیل آشنابه ناآشنا مبدل مىشود; پیوند
فرآیند یادگیرى زبان دوم به روشتدریسى که در پى (پاسخ) به این پرسش است که چگونه
خودمان راآنطور که هستیم، درک مىکنیم. پیامد این امر، سریعا به مواددرسى آموزش
زبان بازمىگردد. در آموزش زبان جست وجو براى«محتوا» ; چه به صورت مطالعه رسمى
زبان به مثابه محتوا، یاجهتیابیهاى نقشگرایانه یا کاربرد گرایانه مربوط به
فراگیرىزبان به شیوه ارتباطى، یا فراگیرى زبان براى مقاصد ویژههمواره موضوعى
بحثانگیز بوده است. کارهاى انتقادىتر در پى«مسایل اجتماعى» (جنایت، سقط
جنین،...) بودهاند به تحلیلانتقادى گفتمان، با مبانى ایدئولوژیک متون سر و کار
پیدامىکند; اما رویکردهاى اخیر که به جاى برخورد جدى با مسایل،سعى مىکنند با
مسایل جدى روبرو شوند و کارشان را با ایجادمرزى بین زبان و ساختارهاى اجتماعى شروع
کنند، نتوانستندکانون توجه این کلاسها را به زبانى که یادگرفته مىشود یا بهزندگى
دانشآموزان، پیوند بزنند. شیوه برداشت زبانى وگفتمانىاى که در اینجا مطرح
مىکنم، به اعتقاد من مىتواند ازطریق کشف روابط ویژه بین گفتمانهاى خاص و زبان
خاصى که آموختهمىشود، از شدت بعضى از مشکلات بکاهد. در نتیجه، در بافتى که
منتدریس مىکنم، در روابط بین انگلیسى و گفتمان خاصى که براىبافت ویژه کاربرد
زبان مهم هستند مىباشد که مواد درسى مربوطه،توانایى بالقوه یادگیرى زبان و
تغییرات اجتماعى مشکل ثابتخودرا پیدا مىکنند. از این رو، با کمک دانشجویانم،
دارم به اینمطلب پى مىبرم که چگونه زبان انگلیسى در هنگ کنگ، باگفتمانهاى فرهنگ
عمومى، فرهنگى ملى، سرمایهدارى، استعمار وآموزش و پرورش برخورد مىکند. راه دیگر
پیشروى، چیزى است کهآرلین شونکه (ص 47،1991) از آن، تحت عنوان «کنشهاى تبارشناختى
در کار حافظه» یاد مىکند; کنشى که مىتواند ساختهاىگفتمانى حافظه و ذهنیت
دانشآموزان (و معلمان) را مد نظرقراردهد. شونکه مىگوید بین زندگینامه خود نوشته
دانشآموز(تاریخ، ماجراها و تجربیات دانشآموز) و «من» حاضر درزندگینامه خود
نوشته، صدایى که به کمکش این ماجراها نقل شده وشنیده مىشوند، تفاوت مهمى وجود
دارد. او همچنین معتقد است کهبا توجهکردن به مورد دوم (یعنى «من») است که
مىتوانیم بهبررسى ساختهاى گفتمانى ذهنیت و حافظه بپردازیم و به عمل مؤنثگرایانه
/ آموزش زبان انگلیسى به منزله زبان دوم، به گونهاىتاریخیتیافته [historicized] دست پیدا
کنیم». در آخر، بایدنسبتبه گفتمانهایى که از دانشآموزانمان مىخواهیم به سوى
آنهاحرکت کنند و همینطور نسبتبه گفتمانهایى که خودمان به منزلهمعلم درگیرشان
هستیم، کاملا هشیار باشیم. همانطور که فوکو راجعبه حالت اقرار به گناه در کلیساى
کاتولیک و نزد روانکاو گفتهاست (فوکو، ب ،1980; تمبلینگ 1990)، نکته مهم در اینجا
ایناست که به صحبتخوانده شدن، بیان خوددرونى واقعى به شمارنمىآید; بلکه (به
معناى) فراخوانده شدن به گفتمانى خاص و بهنظامى از حقیقت است: « صحبت کردن به
معناى مفروض داشتن موضعفاعل در بطن گفتمان و در معرض قدرت و ضوابط گفتمان
قرارگرفتناست» (ویدان ص 119، 1987). پس، وقتى دانشآموزانمان را تشویقبه صحبت
کردن و نوشتن مىکنیم و وقتى گوش مىکنیم و مىخوانیم،لازم استبدانیم چه
گفتمانهایى، آن لحظات سخن گفتن و فهمیدن رامىسازند. بگذارید بارى دیگر از شونکه
(1991) نقل کنیم: « ازآنجا که کار متکى به زندگینامه خود نوشته در آموزش،
عمل«شکستن سکوت» تاریخهاى اجتماعى و فردى است و این تاریخهابه ویژه در آموزش
زبان انگلیسى به منزله زبان دوم به وسیلهمیراث استعمار درنوردیده شدهاند; در
نتیجه، اساسا مهم است کهچه کسى صحبت مىکند و چه کسى مىشنود، تحت چه شرایط ممکن
وهمگام با کدام مسایل آموزشى و سیاسى» (شونکه،ص 48،1991). درنتیجه، این نوع
گفتمان، چندین امکان براى کار انتقادى با زبانو معنا را پیش رویمان مىگذارد، بى
آنکه با کاستیهاىمادىگرایانه و جبرگرایانه مربوط به تحلیل انتقادى گفتماندرگیر
شویم. بر خلاف دیدگاه زبانشناسى کاربردى، این تحلیلهمانند تحلیل انتقادى گفتمان،
بافت کاربرد زبان، سخنگویان ومنظورهایشان را در بافتسیاسى، فرهنگى و اجتماعى
وسیعترى قرارمىدهد. به اعتقاد من، این قدمى اساسى براى مقابله با
گفتمانکاربردگرایى در زبانشناسى کاربردى و در تایید سیاست در آموزشزبان دوم
است. بر خلاف اغلب رویکردهاى تحلیل انتقادى گفتمان، فهم فوکویى گفتمان، واقعیتى را
که باید نقاب از چهرهاشبرگرفته شود، حقیقتى که به گونهاى درستیا
ادرستبازنمایىمىشود و یا جایگاه نهایى قدرت و نابرابرى در روابط اجتماعى-
اقتصادى را مفروض نمىدارد; بلکه به ما امکان مىدهد تا ببینیمچگونه از طریق
نظامهاى گفتمانىاى که با «میل به دانستن» درزمینههاى گوناگون زندگى اجتماعى
مرتبط هستند، معنا تولیدمىشود. چنین دیدگاهى، به عقیده من، راه درستى را براى
پاسخ بهسؤالات مربوط به اینکه چگونه چنین مىشود که ما همانطورى که بهواقع هست
فکر و صحبت مىکنیم، در پیش گرفته است.
نتیجهگیرى
امیدوارم این دیدگاه انتقادى تحلیل گفتمان، چنین القا
نکردهباشد که تحلیل گفتمان زبانشناسى کاربردى استاندارد یا تحلیلانتقادى
گفتمان، کارهایى بى ارزشند. هر دو رویکرد براىزبانشناسى کاربردى سودمندند;
رویکرد اول ما را یارى مىدهد تاتوجهمان را به موارد زیر جلب کنیم: گونههاى
گفتمان، رابطهبین گفتمان و دانش پس زمینهاى، آگاهى از تعامل موجود در کلاسدرس،
چگونگى ساخته شدن متون، چگونگى به نوبت صحبت کردن درفرهنگهاى متفاوت، آیا مواد
درسى با آگاهى نسبتبه گفتمانطراحى شدهاند یا نه; دومین رویکرد نیز ما را یارى
مىدهد تانسبتبه اینکه چگونه کاربرد زبان همیشه با مسایل قدرت مرتبطاست، چگونه
دانش پس زمینهاى هرگز تنها راه بى ضرر دانش نیست،نسبتبه اینکه چگونه شرایط
وسیعتر واقعیات اجتماعى همواره درمتن حضور دارند، آگاهى حاصل کنیم. با این همه،
همچنان که قبلاگفتهام، بافتهاى بافتزدایى شده و سکوت سیاسى زبانشناسىکاربردى،
و چارچوب غالبا جبرگرایانه و تقلیلگرایانه تحلیلانتقادى گفتمان، مبین آن هستند
که باید با احتیاط بیشترى اینرویکردها را به کار بست. یکى از سؤالاتى که در مقدمه
مطرحکردم، بىپاسخ مانده است: آیا رویکردهاى زبانشناسى کاربردى (واحتمالا تحلیل
انتقادى گفتمان) با موضع فوکویىاى که تشریحکردم، قیاس ناپذیرند؟ مسلما یکى از
پاسخها این است کهقیاسناپذیر نیستند (قابل مقایسهاند) ; مثلا آیا نمىتوان
اینمواضع را در امتداد یک پیوستار مرتب کرد؟ در یک سو، تحلیلگفتمانى با مبناى
کاملا زبانشناختى قرار مىگیرد که در اینجاگفتمان فقط به شیوه به هم متصل شدن
جملات بازمىگردد و بهتدریج که به سوى دیگر مىرویم، بر اهمیت متن افزوده مىشود،
تابه نقطهاى مىرسیم که زبان زیرمجموعه گفتمان مىشود. به دو دلیلتصور مىکنم
چنین برداشتى قابل دفاع نیست; اول، به دلایل معرفتشناختى; به نظر مىرسد که
گونههاى مختلف گفتمان، القاءکنندهبرداشتهاى متفاوتى نسبتبه جهان هستند. تحلیل
انتقادى گفتمان،مسلما بر سنت انتقادى نو مارکسیستى بنا شده است که کانون توجهخود
را به نابرابریهاى اجتماعى معطوف مىدارد و ایدئولوژیها راشیوههاى بنیادینى
مىپندارد که به واسطه آنها، این نابرابریهااستمرار مىیابند. چنین دیدگاهى
نسبتبه ایدئولوژى را نمىتوانبه سادگى با برداشتهاى آزاد منشانهتر که ایدئولوژى
را یا نظامفکرى غیر سیاسى و یا مجموعه اعتقاداتى که مردم در یک جهتیابىمشترک
سیاسى براى خود اتخاذ مىکنند، پیوند داد. و برداشتفوکویى گفتمان، که مبین امتناع
از بسیارى از مبانى تفکر سیاسىو غیر سیاسى است (مظلوم، ظالم، حقیقت، واقعیت، و
غیره) به نظرمىرسد که بسیار متفاوت باشد. دوم، به دلایل اخلاقى نمىتوانمنسبیت
نهان مفهوم پیوستار را بپذیرم که به دیدگاههاى مختلفطورى نگریسته مىشود که گویى
فقط متفاوتند و با هم هیچ درگیرنمىشوند. پس، به ناچار آیا در دامى افتادهایم که
حتى اگر بهظاهر درگیر گفتمان مشترکى باشیم (از یک دیدگاه)، با وجود این،دائما
درگیر گفتمانهاى متفاوت دیگرى هستیم (از دیدگاه دیگر)؟ با این همه میل ندارم با
دیدى ناامیدانه و نسبى بهموضوع قیاسناپذیرى، به کارم خاتمه بدهم. اگر براى کنار
نهادنو یا زیر سؤال بردن اعتقاد، به روشنگرى در فاعل عقلگراى تحتکنترل زبان و
معنا، دلایل خوبى وجود دارد، پس به جاى جست و جوکردن براى جایگزینهایى در
چارچوبهاى نوگراى دیگر و تبعااستمرار جست وجو براى تبیینهاى غایتمند راجع به
اینکه چرااینگونه که هست فکر مىکنیم، اعتقاد من این است که ما بایدموضعى پسا
مدرنتر اتخاذ کنیم و در نتیجه، این غایتمندیها رابه کنارى بگذاریم. بر خلاف
اعتقاد لیوتار (مقدمه ص 15،1984)مبنىبر اینکه دانش پسانوگرایى «حساسیتمان به
تفاوتها را تصفیهمىکند و بر تواناییمان براى تحمل قیاس ناپذیرها تاکیدمىگذارد»،
من سعى داشتهام به نیاز به اصطلاح هوى (ص22،1988) به تفکر درباره «فکر ناشده
بزرگ [the
great unthought] »، به تایید اینکه اگر چه نمىتوانیم
خودمان را و دنیاىپیرامونمان را به روشى عینى بشناسیم، با این همه، لازم
استبپرسیم، چرا چنین است که ما آنطور که فکر مىکنیم، فکر مىکنیم.امیدوارم که،
اولا، حتى اگر نتوان این دیدگاهها را با هم پیوندو آشتى داد، آنها بتوانند متقابلا
همدیگر را درک کنند. هدف مناز مقایسه و بحث پیرامون برداشتهاى مختلف گفتمان این
بوده استکه حداقل مفاهیم آشناى تحلیل گفتمان زبانشناسى کاربردى را کمىناآشناتر
سازم و مفاهیم ناآشناى تحلیل گفتمان فوکویى راآشناتر سازم. و ثانیا، امیدوارم
دیگران بعضى از چالشهایى راکه پیش پا نهادهام، برگیرند تا بتوانیم شکافى را که گاه
بینما به وجود مىآید راحتتر پشتسر بگذاریم.