hc8meifmdc|2011A6132836|PM_Website|tblnews|Text_News|0xfdff582e040000009f13000001000300
چیستى و هستى جامعه از دیدگاه استاد مطهرى
حمید پارسانیا (1)
دیدگاههاى چهارگانه درباره وجود جامعه از نظر شهید
مطهرى بخش پنجم از کتاب مقدمهاى بر جهانبینى اسلامى، «جامعه و تاریخ» است که
بحث نخستین آن درباره جامعه است. شهید مطهرى در این بحثبه این پرسش پاسخ داده است
که آیا جامعه وجود اصیل دارد. این پرسش از دیرباز مورد توجه متفکران مسائل اجتماعى
بوده است و اغلب آنان به این پرسش، بهطور ضمنى یا مستقل، پاسخ دادهاند. برخى از
آنان براى پاسخ خود استدلال و برهان اقامه کردهاند و برخى دیگر به بعضى شواهد و
یا حتى به فرض وجود آن اکتفا کرده و براساس همان فرض و یا با اعتماد به همان شواهد
بحثخرد را سامان بخشیدهاند.
در این مقاله به دنبال بیان تاثیرات نحوه پاسخ به این
پرسش در دانش اجتماعى و علم جامعهشناسى نیستیم، ولى اجمالا باید بدانیم که این
پاسخ در نحوه تبیین بسیارى از مسائل اجتماعى مؤثر است.
پاسخهایى که به پرسش از وجود جامعه داده شده به دو
بخش تقسیم مىشود: یکم، نظریاتى که براى جامعه وجودى ممتاز از وجود افراد و یا
افعال و آثار آنان قائل نیستند; دوم، نظریاتى که جامعه را داراى وجودى ویژه و خاص
مىدانند. در هر یک از دو بخش، بیانهاى مختلفى درباره وجود جامعه یا نحوه آن
مىتوان یافت.
شهید مطهرى درباره وجود جامعه به چهار نظر اشاره
مىکند. نظر اول و دوم در نظریات دسته یکم و نظر سوم و چهارم در نظریات دسته دوم
قرار مىگیرند:
نظر اول: جامعه اعتبارى است. در این نظر، چیزى جز
افراد و رفتارها و کنشهاى آنان در قیاس با یکدیگر مطرح نیست.
نظر دوم: جامعه مرکب صناعى است. مراد از ترکیب صناعى،
پدید آمدن موجود جدیدى بهنام جامعه نیست، بلکه حضور افراد و تاثیر و تاثر آنها بر
یکدیگر است، بهگونهاى که کار و اثر آنها در حالت فعل و انفعال، عین کار آنها در
حال انفراد نیست; البته این، کار و اثر جدیدى نیست که به اثر و کار افراد استناد
پیدا نکند، مانند ماشین که کار آن چیزى جز کار عناصر و اجزاى مربوط به آن نیست ولى
در اثر همراهى عناصر، اثر به گونهاى یافت مىشود که در حالت جدایى اعضا ممکن نیست.
نظر سوم: جامعه مرکب حقیقى است. مراد از مرکب حقیقى،
تکوین واقعیت و موجودى جدید غیر از واقعیت عناصر و اجزاى تشکیل دهنده آن است.
ترکیب حقیقى به صورتهاى گوناگون قابل تصور است، در برخى از ترکیبات اجزاى مرکب
تنها پس از تحلیل ذهنى، انتزاع و کشف مىشوند. این نوع از مرکبات را «بسایط
خارجى» مىنامند، یعنى در خارج اجزاى آن هرگز منفک و جداى از یکدیگر و به صورت
مستقل یافت نمىشوند، مانند سفیدى و سیاهى، که هر یک از آن دو از یک معناى مشترک
یعنى رنگ و از یک معناى مختص، یعنى صورت سفیدى یا سیاهى که فصل آن است، حاصل شدهاند.
عناصر معدنى نیز از این قبیل هستند، زیرا در جهان خارج هرگز معناى جسم بودن را -
که بر حضور بعدهاى سهگانه دلالت مىکند - به صورت مستقل و بدون همراهى با یکى از
فصول ممیزى که مبدا تکوین عناصر مختلف است نمىتوان یافت، یعنى در خارج نمىتوان
جسمى را یافت که بر مبناى طبیعیات قدیم (آب، خاک، هوا و مانند آن) و یا بر مبناى
طبیعیات جدید (انرژى یا یکى از عناصر صد و چهارگانه جدول مندلیف و یا مانند آن)
نباشد.
گیاهان و حیوانات، مرکبات حقیقىاى هستند که تفکیک
خارجى اجزاى آنها در برخى شرایط قابل تصور است، مثلا ذرهاى از خاک جذب گیاه
مىشود و یا نطفهاى که به صورت حیوان زنده و جاندار درمىآید، در مسیر حرکتبا
کسب کمالات و صور جوهرى جدید، واقعیت جدیدى را پدید مىآورد و یا آنکه به قلمرو
حقیقتى جدید وارد مىشود.
در این دسته از مرکبات با آنکه انفکاک خارجى اجزا در
برخى از حالات و شرایط قابل تصور است و لیکن در هنگامى که شىء جدید، که مرکب از
آن اجزاست، پدید مىآید، هیچ یک از اجزا هویتیا وجودى جدا و ممتاز از وجود کل
ندارند و به همین دلیل برخى از فیلسوفان از اتحادى بودن ترکیب اجزاى آنان سخن
گفتهاند. در برخى ترکیبات دیگر بهرغم وحدت و اتحادى که بین اجزا حاصل مىشود،
مىتوان حوزهاى از استقلال را براى اجزا تصور کرد، مانند انسان که از نفس و بدن
ترکیب شده موجود حقیقى واحدى است. بدن او قبل از آنکه صورت نفسانى را پیدا کند،
مراحلى از کمال را طى مىکند و پس از دریافت کمال نفسانى، بدن که جزء مادى وجود
انسان است در ذیل سرپرستى و تدبیر نفس یعنى جزء صورى قرار گرفته و با وحدت آن،
وحدت مىیابد و با تحولات و تطورات آن دگرگون مىگردد.
کسانى که براى جامعه وجودى را غیر از وجود اجزاى آن
پذیرفتهاند و به ترکیب حقیقى جامعه نظر دادهاند، وجود جامعه را نمىتوانند از
نوع مرکباتى بدانند که اجزاى آن جز در ظرف ذهن از یکدیگر امتیاز پیدا نمىکنند،
بلکه آنان به امتیاز و ترکیب خارجى نظر مىدهند، زیرا وجود خارجى افراد، بلکه حضور
آنان قبل از اجتماع امرى است که به کمک حس و تجربه شناخته مىشود و مجالى براى انکار
آن نیست. وجود خارجى افراد که عنصر مادى جامعه هستند، چندان واضح و آشکار است که
در آن تردیدى نمىتوان کرد و اگر شک و تردیدى باشد، در حضور جزء صورى و امرى است
که از طریق ترکیب آن با افراد، ماهیت و حقیقت نوعى جدیدى به نام جامعه تشکیل
مىشود.
نظریه سومى که شهید مطهرى از آن درباره وجود جامعه یاد
مىکند، قول به ترکیب حقیقى و در عین حال خارجى جامعه است، بهگونهاى که افراد
انسان پس از کنشهاى متقابل و فعل و انفعالاتى که در رفتار و اعمال آنان ایجاد
مىشود، استعداد پذیرش صورت جدیدى را پیدا مىکنند و پس از اتحاد با آن صورت، وجود
جدیدى که حاصل آن، ترکیبى حقیقى بهنام جامعه است متولد مىشود. آن صورت جدید،
گرچه در اجسام و ابعاد جسمانى افراد اثر مىگذارد، ولیکن مانند صور عنصرى معدنى و
یا نباتى در افق جسم و بدن با ماده قبلى پیوند و اتحاد پیدا نمىکند، بلکه در افق
جان و روح افراد با آنان متحد مىشود.
شهید مطهرى درباره ترکیب افراد با صورت جدیدى که جامعه
را مىسازد مىنویسد:
همچنان که عناصر مادى در اثر و تاثیر و تاثر با یکدیگر
زمینه پیدایش یک پدیده جدید را فراهم مىنمایند و به اصطلاح فلاسفه، اجزاى ماده پس
از فعل و انفعال و کسر و انکسار در یکدیگر و از یکدیگر، استعداد صورت جدیدى
مىیابند و به این ترتیب مرکب جدیدى حادث مىشود و اجزا با هویتى تازه به هستى خود
ادامه مىدهند، افراد انسان که هرکدام با سرمایهاى فطرى و سرمایه اکتسابى از
طبیعت وارد زندگى اجتماعى مىشوند، روحا در یکدیگر ادغام مىشوند و هویت روحى
جدیدى - که از آن به روح جمعى تعبیر مىشود - مىیابند. این ترکیب خود یک نوع
ترکیب طبیعى مخصوص به خود است که براى آن شبیه و نظیرى نمىتوان یافت ... در ترکیب
جامعه و فرد، ترکیب ترکیب واقعى است، زیرا تاثیر و تاثر و فعل و انفعالى واقعى رخ
مىدهد و اجزاى مرکب که همان افراد اجتماعند، هویت و صورت جدیدى مىیابند، اما به
هیچ وجه کثرت تبدیل به وحدت نمىشود. (2)
نظر چهارم: جامعه وجود حقیقى دارد; البته این تفاوت را
با نظر سوم دارد که در نظر سوم، افراد مقدم بر جامعه موجود مىشوند و جامعه به تناسب
کنشها و فعل و انفعالات افراد با یکدیگر، صورت نوعیه خود را پیدا مىکند،
بهگونهاى که هرگاه رفتارهاى اجتماعى افراد دگرگون شود، پیوند و اتحاد آنان با
روح جمعى و صورت اجتماعى تغییر مىپذیرد، اما در نظر چهارم، هویت افراد هیچ نوع
سبقت و تقدمى بر هویت اجتماع نمىتواند داشته باشد. شهید مطهرى درباره این نظر
مىنویسد:
افراد انسان در مرحله قبل از وجود اجتماعى، هیچ هویت
انسانى ندارند; ظرف خالى مىباشند که فقط استعداد پذیرش روح جمعى را دارند.
انسانها قطع نظر از وجود اجتماعى، حیوان محض مىباشند که تنها استعداد انسانیت
دارند و انسانیت انسان، یعنى احساس متن انسانى، تفکر و اندیشه انسانى، عواطف
انسانى و بالاخره آنچه از احساسها، تمایلات، گرایشها، اندیشهها، عواطف که به
انسانیت مربوط مىشود، در پرتو روح جمعى پیدا مىشود و این روح جمعى است که این
ظرف خالى را پر مىکند و این شخص را بهصورت شخصیت درمىآورد ... مطابق این نظر
اگر انسان وجود اجتماعى نمىداشت و اگر جامعهشناسى نمىداشت، روان انسانى فردى و
روانشناسى فردى نداشت. (3)
آنچه بیان شد، چهار نظرى است که شهید مطهرى در پرسش از
وجود خارجى جامعه طرح کرده است. دو نظر اول در زمره نظریاتى قرار مىگیرد که در
حقیقتبه انکار وجود جامعه مىپردازند و دو نظر دوم در مجموعه نظریاتى واقع مىشود
که وجود جامعه را قبول دارند. نظریات دسته نخست را «نظریات جامعهگرا» یا کلگرا و
نظریات دسته دوم را «نظریات فردگرا» یا جزءگرا نیز مىخوانند. چهار نظر فوق را -
به ترتیبى که بیان شد - مىتوان در یک مسیر طیفبندى شده قرار داد.
نظر اول در طرفى قرار مىگیرد که همه اصالت را به فرد
مىبخشد، و در نتیجه جامعهشناسى را به روانشناسى اجتماعى و مانند آن فرو
مىکاهد، و نظر چهارم، نظرى است که همه اصالت را به جمع مىدهد و روانشناسى را به
جامعهشناسى باز مىگرداند; البته در این طیفبندى، نظریات دیگرى را مىتوان طرح
کرد، هرچند که آن نظرها به وضوح قابل طرد هستند، مانند این نظر که جامعه یک موجود
حقیقى استبهگونهاى که ترکیب آن مانند اعراض تنها در ظرف ذهن است. اینگونه از
مرکبات را «بسایط خارجى» مىنامند.
اثبات «وجود جامعه» در اندیشه آیة الله مطهرى
همانگونه که در آغاز این نوشتار اشاره شد، به دلیل
اینکه نحوه نگرش انسان درباره هستى جامعه در نظریههاى اجتماعى مؤثر است و هر
نظریه از تفسیرى که نظریهپرداز درباره وجود جامعه داشته باشد اثر مىپذیرد، از
اینرو همه کسانى که در مسائل اجتماعى نظریهپردازى کردهاند، بهطور آشکار یا
ضمنى، درباره وجود جامعه نظرى را اتخاذ کردهاند.
جامعهشناسى کلاسیک
در ابتدا بیشتر بر مبناى نظریاتى سازمان مىیافت که
براى جامعه وجودى ممتاز قائل بودند; اگوست کنت و دورکیم بر وجود حقیقى جامعه
بهعنوان امرى ممتاز از افراد و حاکم بر آنها، تاکید مىکنند. دورکیم در کتاب
خودکشى، به نظر چهارم میل مىکند، و اگوست کنت در طبقهبندى که براى علوم مىکند،
جایى براى روانشناسى باقى نمىگذارد. (4)
ماکس وبر، جامعهشناس آلمانى، در سالهاى پایانى قرن
نوزدهم، به انکار وجود جامعه بهعنوان یک واقعیت مستقل مىپردازد و موضوع
جامعهشناسى را کنشها و رفتارهاى معنادار آدمیان مىداند. (5)
در میان اندیشمندان مسلمان نیز دو دیدگاه درباره وجود
جامعه بهطور آشکار یا ضمنى یافت مىشود: برخى از عبارات خواجه نصیرالدین طوسى و
ابن خلدون اشارت به نحوهاى وجود براى جامعه مىکند. خواجه نصیرالدین طوسى موضوع
علم مدنى را هیاتى مىخواند که از اجتماع اشخاص حاصل مىشود. (6)
ابن خلدون نیز از اجتماع، و عمران که حالتى از آن است،
بهعنوان موضوع دانشى مستقل یاد مىکند. (7)
البته در آثار آنان بحث مستقل و مستقیمى که در مقام
تبیین اصل وجود یا نحوه وجود جامعه باشد یافت نمىشود، بلکه از برخى عبارات فارابى
و خواجه نصیرالدین طوسى، برمىآید که توجه و تمرکز آنان بیشتر بر افعال و اعمال
افراد انسانى و نظامى است که از امتزاج آن افعال پدید مىآید.
در آثار اهل عرفان و نظریه ادوار و اکوار تاریخى آنان
زمینههاى روشنترى درباره نظریههایى که وجود مستقل جامعه را بهعنوان یک کل
مىپذیرند، وجود دارد.
از جمله متفکران مسلمان که بهطور مستقیم و صریح قائل
به وجود مستقل جامعه شدهاند، علامه طباطبایى و شاگرد ایشان استاد شهید مطهرى است;
البته این نظر مورد انتقاد برخى دیگر از اندیشمندان قرار گرفته است. در این تحقیق
کوشش مىشود با طرح برخى از این دیدگاهها، به نقل و نقد برخى استدلالهایى
پرداخته شود که طرفین در اثبات یا نفى وجود جامعه اقامه کردهاند.
ممکن است کسانى که براى جامعه وجودى مستقل و ممتاز از
افراد قائل مىشوند براى دیدگاه خود دلیلى اقامه نکنند و آن را تنها از طریق تشبیه
جامعه به انسان، بهعنوان یک فرضیه طرح کنند و براساس این فرضیه به تحلیل مسائل
اجتماعى بپردازند، در این صورت فرضیه ارائه شده در عرض فرضیات دیگرى مطرح خواهد شد
که وجود مستقلى را براى جامعه قائل نیست و تا هنگامى که دلیل و شاهد کافى بر ابطال
یا اثبات یکى از فرضیات رقیب ارائه نشود، نمىتوان از صدق و کذب یکى از فرضیات سخن
گفت.
حقایق و موجودات یا بدیهى و یا نظرى هستند و امور
بدیهى و نظرى یا به حس و یا به عقل ادراک مىشوند; بسیارى از امور نظیر رنگها و
طعمها داراى بداهت و وضوح حسى هستند، انسان با حس خود، رنگ سفید و سیاه را ادراک
مىکند و طعم شیرینى و شورى را درمىیابد. انسان اصل واقعیت و وجود خود را نیز
حقیقتى مىداند که غیر از رنگ و طعم و مانند آن بوده و داراى حواس مختلف است، که
مستقیما و بدون وسایط و دلایل نظرى تعقل و ادراک مىکند. برخى از امور دیگر را
انسان به صورت نظرى و به کمک استدلال و از طریق لوازم و آثار آن مىشناسد و یا
اثبات مىکند. در این استدلالها گاه از لوازم و آثار محسوس و گاهى از لوازم
غیرمحسوس و عقلى کمک گرفته مىشود; ماهیت جوهر از جمله امورى است که به کمک عقل و
از طریق لوازم محسوس آن اثبات مىشود.
وجود جامعه اگر داراى بداهتحسى و یا عقلى نباشد،
ناگزیر باید از طریق برهان اثبات شود وگرنه ماهیت آن بهعنوان امرى فرضى و ذهنى
باقى مىماند. حقیقت جامعه، بدون شک، امرى نیست که از طریق حواس بهطور مستقیم
ادراک شود تا آنکه از زمره بدیهیات حسى محسوب گردد. همچنین عقل انسان نیز حقیقت
آنرا نظیر حقیقت نفس انسانى بىواسطه ادراک نمىکند. آنچه به چشم دیده مىشود،
افراد انسانى و افعال و رفتار و کنشهاى اجتماعى آنان است، پس به چه دلیل علاوه بر
افراد انسانى و رفتار هر یک از آنها، حقیقتى به نام جامعه وجود دارد؟ و اگر حقیقت
جامعه به حواس ظاهرى ادراک نمىشود و شناخت آن بدیهى خوانده نمىشود، آیا راهى هست
که عقل با استفاده از آن بهوجود جامعه اذعان کند و آنرا هر چند به اجمال بشناسد
و یا معرفى کند؟
عقل پس از نظر به حقایق محسوس، هنگامى به وجود و حضور
یک واقعیت دیگر گواهى مىدهد که یا مانند نفس آدمى آن را به بداهیتبیابد و یا
آنکه آثارى پیدا کند که آن آثار را نتواند به حقایق و ماهیاتى که در پیش روى دارد
استناد دهد. وجود جوهر که غیر از ماهیات عرضى است از جمله امورى است که عقل به کمک
حس و از طریق لوازم محسوس به آن پىمىبرد، و انواع مختلف جوهرى نیز از همین طریق
اثبات مىشوند. وقتى که انسان در پیش روى خود آثارى را مىبیند که نمىتواند به
اجزا و عناصر شناخته شده در پیش روى خود استناد بدهد، به حضور حقیقتى غیر از آنها
گواهى مىدهد.
ساختار و نظام همگون و هماهنگ در بین اجزا و عناصر
شناخته شده، هنگامى که اثر مترتب بر آن عناصر نباشد، گواه بر حضور حقیقتى واحد در
متن آن کثرت است، یک حیوان داراى اعضا و سلولهاى متعددى است ولیکن در بین اعضا و
اجزاى بدن او هماهنگى و همگونى مستمرى است که در نسلهاى پیاپى ادامه مىیابد،
بدون آنکه آن نظم و همگونى در بین اجزا و عناصر حیوانى دیگر باشد. از این خصوصیت،
ذهن به وجود واقعیتى مختص به آن حیوان پى مىبرد، و آن حیوان را به لحاظ همان
واقعیت، موجودى حقیقى مىشمارد. آن موجود حقیقى یک نوع ویژه است که گرچه نظیر
رنگها و یا اصوات و طعمهاى مختلف با حواس شناخته نمىشود، ولى انسجام و هماهنگى
برخى از این امور به حضور آن گواهى مىدهد و انسان از طریق همان لوازم به شناخت
اجمالى آن حقیقت پىمىبرد. یکى از راههاى اثبات اینکه جامعه نیز واقعیتى فراتر
از افراد و اعمال آنها دارد، ارائه و اثبات برخى از خصوصیات و احکامى است که به
اشخاص و افراد جامعه قابل استناد نباشد; راهى را که شهید مطهرى و استاد ایشان
علامه طباطبایى طى مىکنند، همین طریق است.
علامه طباطبایى در المیزان استدلال خود را در دو مقطع
سازمان مىدهد: مقطع نخست، اثبات امکان وجود جامعه، و مقطع دوم، استدلال بر وجود
جامعه است. ایشان ابتدا با اشاره به انحاى ترکیبات، از ترکیبى یاد مىکند که اجزا
با حفظ امتیازات و خواص خود، صورت نوعیه جدیدى پیدا کرده، و احکام و آثار نوینى را
نیز مىیابند، و انسان را نمونهاى از این ترکیب قلمداد مىکند. آنگاه بر همین
قیاس، رابطه افراد با یکدیگر را زمینه تکوین واقعیتى جدید مىخواند. (8)
سپس ایشان با استفاده از قوانین، احکام و خصوصیاتى که
مختص جامعه است و به افراد استناد داده نمىشود، بر وجود جامعه استدلال مىکند.
علامه طباطبایى وجود احکام مختص به جامعه را، که از آنها با عنوان «خواص جامعه»
یاد مىکند، امرى ظاهر و مشهود مىخواند; مشهود بودن خواص و احکام و یا بداهت آنها
غیر از مشهود بودن یا ظاهر بودن وجود جامعه است. ایشان پس از بیان این که جامعه
فردى موجود دارد و خواصى ظاهر و مشهود دارد، به برخى شواهد قرآنى تمسک مىکند و
مىنویسد:
به همین دلیل در قرآن براى امت، وجود، اجل، کتاب،
شعور، فهم، عمل، طاعت و معصیت قائل شده است. (9)
استاد مطهرى نیز دو مرحله فوق را در استدلال خود طى
مىکند. ایشان - همانگونه که گذشت - با اشاره به انحاى ترکیب، از احتمال و امکان
وجود جامعه به یکى از صورتهاى یاد شده خبر مىدهد; سپس به این نکته تصریح مىکند
که جامعه اگر وجود حقیقى داشته باشد، قهرا قوانین و سنن مخصوص به خود دارد.
(10)
ایشان نیز به برخى شواهد قرآنى که احکام و سننى را به
جامعه نسبت مىدهد استشهاد مىکند و مىنویسد:
قرآن کریم تصریح مىکند که امتها و جامعهها از آن
جهت که امت و جامعهاند (نه صرفا افراد جامعهها)، سنت و قانونها و اعتلاها و
انحطاطها برطبق آن سنتها و قانونها دارند. (11)
استاد مطهرى پس از اثبات امکان وجود جامعه و استدلال
بر اصل وجود آن، با استناد به اختیار انسان و توان مقاومت فرد در برابر جامعه و
همچنین با استناد به زوایاى فطرى وجود آدمى، قولى را که فرد را فرع بر اجتماع
مىداند و وجود جامعه را اصل و تعیین کننده مىخواند نفى مىکند. بدین ترتیب پس از
اثبات اصل وجود جامعه که مشترک بین نظر سوم و چهارم است، نظر سوم را که ضامن حیات
مستقل افراد نیز هست اثبات مىکند.
ایشان درباره ویژگى نظر سوم مىنویسد:
اگر نظریه سوم را بپذیریم، اولا، جامعه به حکم اینکه
خود از نوعى حیات مستقل از حیات فردى برخوردار است - هرچند این حیات جمعى وجود
جدایى نداشته و در افراد پراکنده شده و حلول کرده است - قوانین و سنتى مستقل از
افراد اجزاى خود دارد که باید شناخته شود; ثانیا، اجزاى جامعه که همان افراد
انسانند، برخلاف نظریه ماشینى، استقلال هویتخود را ولو به طور نسبى از دست داده،
حالت ارگانیزه پیدا مىکنند، ولى در عین حال استقلال نسبى افراد محفوظ است، زیرا
حیات فردى و فطرت فردى و مکتسبات فرد از طبیعتبه کلى در حیات جمعى حل نمىگردد و
در حقیقت مطابق این نظریه، انسان با دو حیات و دو روح و دو «من» زندگى مىکند:
حیات و روح و «من» فطرى انسانى که مولود حرکات جوهرى طبیعت است و دیگر حیات و روح
و «من» جمعى که مولود زندگى اجتماعى است و در «من» فردى حلول کرده است و على هذا
بر انسان هم قوانین روانشناسى حاکم است و هم سنن جامعهشناسى. (12)
علامه طباطبایى در المیزان به هنگام ارائه شواهد
قرآنى، براى نمونه از هفت آیه یاد مىکند; آن آیات عبارتند از:
یکم، «ولکل امة اجل فاذا جاء اجلهم لا یستاخرون ساعة و
لا یستقدمون (13) ; و براى هر امتى اجلى است; پس هنگامى که اجل آنان
فرا رسد، نه ساعتى آنرا پس اندازند و نه پیش» .
دوم، «کل امة تدعى الى کتابها (14) ; هر
امتى را به سوى کتاب آن فرا خوانند» .
سوم، «زین لکل امة عملهم (15) ; براى هر
امت کار آنان را زینت دادیم» .
چهارم، «منهم امة مقتصدة (16) ; از میان
آنان امت میانهرو هستند» .
پنجم، «انه قائمة یتلون آیات الله آناء اللیل
(17) ; از اهل کتاب امتى قائم هستند، آیات خداوند را در دل شب مىخوانند» .
ششم، «و همت کل امة برسولهم لیاخذه و جادلوا بالباطل
لیدحضوا به الحق فاخذتهم فکیف کان عقاب (18) ; هر امتى آهنگ پیامبر خود
را کرد تا او را بگیرند و به باطل جدال نمودند تا حقیقت را با آن پایمال کنند. پس
آنان را فرو گرفتیم; پس عقاب چگونه بود» .
هفتم، «و لکل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بینهم
بالقسط (19) ; و هر امتى را پیامبرى هست; پس هنگامى که رسول آنان
بیاید، میانشان به قسط دادرسى شود» .
علامه طباطبایى پس از ذکر آیات فوق، مىنویسد:
از همینروست که در زمانى که در تواریخ جز ضبط حالات
پادشاهان و بزرگان مشهور متداول نبود، قرآن به تاریخ امتها همانند قصه اشخاص توجه
مىکند، بلکه بیشتر به تاریخ امتها مىپردازد.
سپس ایشان یکى از خواص اجتماعى را که مشهود است ذکر
مىکند و این خاصیت همان است که دورکیم با تاکید بر آن بر وجود جامعه استدلال
مىکند:
لازمه آنچه که به آن اشاره شد، این است که قوا و خواص
اجتماعى قوایى باشد که بر قوا و خواص فردى، به هنگام تعارض و تضاد، غالب آید;
همانگونه که حس و تجربه بر این امر نسبتبه قواى فاعلى و انفعالى گواهى مىدهد.
هنگامى که جماعتبرابرى هست و اراده مىکند، آنچنان که در غوغاها و هجومهاى
اجتماعى پدید مىآید، اراده هیچ یک از اشخاص و اعضاى جامعه نمىتواند در تعارض و
تضاد با آن دوام آورد; پس «جزء» را جز تابعیت از «کل» چارهاى نیست و بر «جزء»
آنچه بر «کل» مىرود مىگذرد، تا آنجا که شعور و فکر از افراد و اجزاى آن سلب
مىشود، و همینگونه ترس عمومى و دهشت فراگیرى که در موارد شکست و سلب امنیت و
زلزله و قحطى و وبا یا در امورى کمتر از آنها نظیر رسومات شناخته شده و هیئات و
پوششهاى قومى، پیش مىآید، فرد را ناگزیر از پیروى از دیگران مىکند، بهگونهاى
که قوه ادراک و فکر را از او سلب مىکند» . (20)
مهمترین استدلالى که دورکیم بر وجود جامعه اقامه
مىکند، استدلالى نظیر استدلال فوق است. او مقاومتى را که جامعه در قبال فرد از
خود نشان مىدهد، همان اثرى مىداند که به فرد قابل انتساب نیست و گواه بر وجود
واقعیتى به اسم جامعه است. این مقاومت گاه به صورت تنبیه و تشویقهاى خارجى خود را
نشان مىدهد و گاهى به صورت الزامات درونى در قبال خواهشهاى فردى و شخصى ظاهر
مىشود. دورکیم دوگانگىاى را که در طبیعتبشر شکل مىگیرد، حاصل فرآیند
جامعهپذیرى و حضور وجدان جمعى در هویت اشخاص و افراد مىداند. (21)
دورکیم دلیل دیگرى را نیز براى اثبات وجود جامعه
بهکار مىگیرد. در دلیل سابق از خواص و احکام جامعه که قابل اسناد به فرد نیست،
استفاده شده است; اما در این دلیل از خصوصیت قوانینى استفاده مىشود که در متن
جامعه حضور دارند - احکام و قوانینى که در متن جامعه وجود دارند و ساختار اجتماعى
را شکل مىدهند، «قواعد وضعى» هستند - مانند قوانین حقوقى و یا قواعد اخلاقى. این
قوانین برخلاف سننى که بر جامعه حاکم هستند، قوانین تکوینى نیستند و در عین حال به
رفتارهاى اجتماعى نظم و انسجام مىبخشند. دورکیم معتقد استشکلگیرى این قوانین را
نمىتوان به افراد نسبت داد، زیرا آنها قبل از افراد وجود داشتهاند. اگر افراد
این قوانین را ساخته باشند، باید قوانین پس از افراد موجود باشند، حال آن که هر یک
از اعضاى جامعه پس از تولد، آنها را فرا مىگیرد و گاهى فرد براى شناخت قواعد به
مفسران قوانین رجوع مىکند. (22)
علامه طباطبایى و شهید مطهرى به این دلیل اشارهاى
نمىکنند و شاید دلیل آن، ضعف آشکار این استدلال باشد، زیرا گرچه هر فرد احکام و
قوانین و ارزشها را پس از تولد فرا مىگیرد، ولى وجود سابق آن قوانین مىتواند
مستند به اراده، خواست و قبول افرادى باشد که قبل از او موجود بودهاند، یعنى
مقبولیت قوانین قبل از آن که یک فرد و یا یکایک افراد موجود شوند، دلیل بر این
نیست که مقبولیت آنها در ظرفى غیر از وجود افرادى است که سابق بر هر فرد وجود
دارند.
استدلال علامه طباطبایى و شهید مطهرى و صورتى خاص از
این استدلال که با ارائه ویژگىاى از جامعه یعنى مقاومت آن همراه بوده و دورکیم
نیز بر آن اعتماد کرده است، در صورتى مورد خدشه قرار مىگیرد که خواص مورد ادعا از
جمله خاصیت مقاومت، به مرجع یا مراجعى شخصى و فردى اسناد پیدا کند. کسانى که وجود
جامعه را بهعنوان واقعیتى ممتاز انکار مىکنند، همین راه را طى مىنمایند، یعنى
آنان مىکوشند تا آثار و خواص یاد شده را در قلمرو افراد و افعال و کارهاى آنان
تحلیل کنند. ماکس وبر و همه کسانى که از جامعهشناسى کلان به سوى جامعهشناسى خرد
روى آوردهاند، مسیر فوق را طى کردهاند.
در آثار متفکران مسلمان، نظیر فارابى و خواجه
نصیرالدین طوسى نیز عباراتى وجود دارد که زمینه تقلیل جامعهشناسى را به علمى
فراهم مىآورد که به کنشها و رفتار و افعال آدمیان مىپردازد. فارابى در تعریف
حکمت مدنى و دانش اجتماعى مىنویسد:
فلسفه مدنى از مسائلى که تفحص مىکند، از قبیل افعال و
سنن و ملکات ارادى، قوانینى کلى به دست مىدهد و اندازههاى آداب و رسوم را به حسب
حالات مختلف و زمانهاى متفاوت ارائه مىکند و چگونگى آداب و رسوم و اسباب پیدایش
آنها و شیوههاى اندازهگیرى آنها را معرفى مىنماید. (23)
در تعریف فوق، توجه و عنایتبه افعال و سنن و ملکات
ارادى انسانهاست; البته باید توجه داشت که در آثار اندیشمندانى چون فارابى و
خواجه نصیر، بحث مستقل و مستقیمى در مورد وجود جامعه بیش از این مقدار نیست که
هستى جامعه از زمره هستىهایى است که از مسیر اراده و آگاهى انسانها پیدا مىشود
و این مقدار مانع از قول به ظهور و شکلگیرى وجود جدیدى به نام جامعه نیست، چه
اینکه برخى از عبارات آنان اشعار به این معنا نیز دارد.
طرح جدى بحث درباره موجودى به نام جامعه در آثار
متفکران مسلمان به مباحث علامه طباطبایى بازمىگردد. بحث از هستى جامعه با آنکه
در تاریخ اندیشه غرب خصوصا از فلسفه هگل به بعد بهطور جدى مطرح شد و از آن پس نیز
در قلمرو جامعهشناسى مورد تاکید بنیانگذاران جامعهشناسى کلاسیک یعنى اگوست کنت
و دورکیم قرار گرفت، اما به مرور بنیانهاى استدلالى و برهانى خود را از دست داد،
و بیشتر به صورت یک نظریه و فرضیهاى درآمد که بهعنوان اصل موضوعى مورد قبول و یا
انکار قرار مىگیرد. بیشترین تلاش براى برهانى کردن مساله در بین جامعهشناسان، متعلق
به دورکیم است; البته استدلالهاى او کمتر مورد تاملات و دقتهاى عقلى قرار گرفت،
و دلیل آن، افول تفکرات و تاملات انتولوژیک و وجود شناختى در حوزه تفکر و اندیشه
غرب است. با حضور قوى و قدرتمند مباحث وجود شناختى در تفکر اسلامى، انتظار آن
مىرود که بحث انتولوژیک درباره جامعه، پس از آنکه در آثار علامهطباطبایى مورد
توجه قرارگرفت، فضاى جدیدى ازمباحثات و تاملات رابهدنبالآورد.
نقد استاد مصباح بر دیدگاه استاد مطهرى
درباره وجود جامعه شهید مطهرى در جامعه و تاریخ و برخى
آثار دیگر به بسط و گسترش نظر استاد خود کمک کرد و از آن پس، مباحث مطرح شده، برخى
از تاملات متفکران مسلمان را به خود جلب کرد. در این راستا نظرگاههاى موافق و
مخالف در دفاع یا نقد آراى شهید مطهرى و علامه طباطبایى ارائه شد. استاد مصباح
یزدى در سلسله مباحث «معارف قرآن» ، (24) با موضعى نقادانه در قبال استاد
خود، بر دامنه بحث افزود. ایشان استدلالهایى را که براى وجود جامعه ارائه شدهاند
ناتمام دانسته و خواص و آثارى را که به جامعه اسناد داده مىشود از جمله خواص
مربوط به افعال و رفتار جامعه شمرده است.
ایشان در این درسها، چهار استدلال براى وجود جامعه
ذکر کرده که استدلال سوم و چهارم آن قابل ارجاع به یکدیگر مىباشد و در واقع همان
استدلال دورکیم است که از طریق مقاومت و یا فشار جامعه به فرد، تبیین مىکند; این
استدلال در حقیقت، اثبات جامعه از طریق یکى از آثار ویژه آن است. در کتاب جامعه و
تاریخ از دیدگاه قرآن در رد استدلال مزبور آمده است:
شک نیست که هر کسى در زندگى اجتماعى کمابیش با نیرو و
فشارى روبهرو مىشود و به همین سبب کارهایى را علىرغم میل باطنى خود انجام
مىدهد، ولى سخن در این است که این نیرو و فشار از کجا نشات مىپذیرد. پس اهتمام
خود را یکسره مصروف اثبات وجود این نیرو و فشار کردن و در چند و چون آن، راه
مبالغه پیمودن، گرهى از مشکل اصلى نمىگشاید. واقع این است که قدرت مزبور از آن
موجودى هیولا مانند به نام جامعه نیست. (25)
درست است که پدیدههاى اجتماعى را نمىتوان به صرف
اراده و با سهولت دگرگون کرد، ولى عدم تابعیت آنها از اراده فرد، فقط دال بر این
است که به ارادههاى سایر افراد جامعه نیز بستگى دارند، نه این که نشان دهنده این باشد
که چیزى به نام جامعه وجود دارد که تابع اراده فرد نیست و در برابر آن مقاومت
مىورزد ... آنچه همه این قسم استدلالات اثبات مىتوانند کرد، تاثیر و تاثر فعل و
انفعال متقابل افراد اجتماع است که مورد شک و انکار کسى نیست. تاثیر و نفوذ افراد
اجتماع در یک فرد انسانى نیز هرچند عمیق و همه جانبه باشد، حقیقى دانستن ترکیب
انسانها را تجویز نخواهد کرد. (26)
آنچه در اشکال فوق آمده، منع مقدمهاى است که در آن از
اثر و یا سنت و قاعده مختص به جامعه خبر داده مىشود. وقتى که چنین اثر یا
قاعدهاى پذیرفته نشد، استدلالى که از طریق اثر بر حضور موجودى به نام جامعه دلالت
کند نیز نمىتواند شکل گیرد. این اشکال نمىتواند امکان وجود جامعه را انکار کند;
بنابراین اگر قائلان به وجود جامعه بتوانند اثرى را نشان دهند که قابل ارجاع به
افراد نباشد و یا بتواند از راه دیگرى وجود جامعه را اثبات کنند، از اشکال مزبور
مصون خواهند بود.
استاد مصباح در ذیل برهان سوم و چهارم، که همان برهان
دورکیم است، اشکال دیگرى را نیز مطرح مىکند; به این بیان که زندگى اجتماعى هرگز
چنان نیست که فرد را بىاختیار سازد و او را وادار به اعمالى کند که به هیچ روى
موافق اراده آزاد وى نیست. این اشکال برخلاف اشکال سابق، اصل استدلال را نفى
نمىکند، بلکه به ابطال نظرى مىپردازد که فرد را بهطور کامل مقهور و متاثر از
جامعه مىداند، یعنى این اشکال براى نفى نظر چهارم مفید است و نظر سوم را که
حوزهاى از استقلال را براى فرد مىپذیرد، ابطال یا منع نمىکند.
از عبارات کتاب یاد شده، اشکال سومى را مىتوان
استفاده کرد، که در صورت تمام بودن، نظر سوم را نیز ابطال مىکند و بدین ترتیب،
تنها به رد برهان اقامه شده نمىپردازد، بلکه امکان تحقق جامعه بهعنوان موجودى
حقیقى را نفى مىکند. آن اشکال این است که دو «روح» و یا دو «تن» فردى و اجتماعى
براى انسان نمىتواند وجود داشته باشد:
این قبیل سخنان اگر از مقوله بیانات خطابى و شعرى،
یعنى مبنى بر مسامحه و تشبیه باشد، جاى چون و چرا ندارد ... ولى اگر سخنانى از این
قبیل به معناى اثبات دو «نفس» و «من» در هر انسان باشد، به کلى مردود است. نفس
آدمى موجودى است واحد و بسیط که در عین بساطت، داراى مراتب و شؤون و قوا و نیروهاى
متعدد است: النفس فی وحدتها کل القوى. بنابراین اعتقاد به دو روح و دو هویتبراى
هر انسان کاملا سخیف و باطل است. (27)
نقد اشکالات
اگر اشکال فوق تمام باشد، بخش اول بیان علامه طباطبایى
و شهید مطهرى، که عهدهدار بیان امکان وجود جامعه است، نیز از اعتبار ساقط مىشود.
بدین ترتیب اثبات مىگردد که جامعه به معناى سوم نیز نمىتواند وجود داشته باشد.
تاکنون سه اشکال بیان شد و هر یک از این اشکالها اثر
خاصى دارد: اشکال اول، استدلالى را که از راه برخى آثار نظیر فشار جامعه به اثبات
وجود جامعه مىپردازد، منع مىکند. اشکال دوم به استحاله وجود جامعه به معناى
چهارم و اشکال سوم بر استحاله وجود جامعه به معناى سوم دلالت مىکنند. علامه
طباطبایى و همچنین شهید مطهرى به دلیل این که نظر چهارم را درباره وجود جامعه قبول
ندارند، از اشکال دوم مصون هستند، بلکه شهید مطهرى با استدلالى نظیر آنچه در اشکال
دوم آمده است، نظر چهارم را ابطال مىکند. (28)
بنابراین آنچه مهم است، داورى درباره اشکال اول و سوم
است. اشکال اول خالى از قوت نیست، زیرا فشارى را که از ناحیه الزامات اجتماى بر
فرد وارد مىشود، مىتوان به مجموعه اعتقادات، باورها و رفتارهایى نسبت داد که در
دیگر افراد جامعه و یا حتى در بخشى از اعتقادات و اندیشههاى خود فرد حضور دارند،
و اثبات این که مجموعه مزبور، اولا، هویتى فراتر از هویت اشخاص و افراد جامعه
دارند و ثانیا، آن هویت مربوط به همان واقعیت و موجودى است که جامعه و یا روح جمعى
نامیده مىشود، امرى دشوار است، و با صرف احتمال و یا تا زمانى که برهان خاصى بر
آن اقامه نشده باشد، نمىتوان به وجود آن حکم کرد.
نکته مهم این است که اشکال اولى به رغم قوتى که دارد،
داراى اثر محدودى است، زیرا این اشکال فقط مقدمه یکى از براهین اثبات وجود جامعه
را منع مىکنند و راه را بر براهین دیگر نمىبندد. به همین دلیل اگر بتوان براهین
دیگرى اقامه نمود، مىتوان از وجود جامعه دفاع کرد.
اما اشکال سوم، وجود جامعه را بهعنوان امرى که با
وجود فرد متحد شده، نظرى سخیف و غیرقابل دفاع تلقى مىکند و بدین ترتیب هر برهانى
را که بر وجود جامعه اقامه شود، مخدوش و غیرقابل قبول مىداند. این اشکال بهرغم
اثر گسترده و عامى که دارد، از قوت و استحکام اشکال اول برخوردار نیست، بلکه
گرفتار ضعف و فتور است. اشکال سوم در حقیقت متوجه بیان شهید مطهرى در تقریر نظر
سوم است. شهید مطهرى در آن بیان، از وجود دو «من» یا دو «روح» در انسان سخن
مىگوید و این بیان شبیه کلام دورکیم در مورد حضور دو وجدان در درون انسان است.
(29)
اشکال این است که وجود دو نفس و یا دو «من» در انسان
واحد ممکن نیست. این اشکال در صورتى وارد است که دو نفس با دو «من» به عنوان دو
امر مستقل و جداى از یکدیگر در نظر گرفته شوند، ولیکن اگر دو نفس دو مرتبه یا دو
شان از یک حقیقت تلقى شوند، اشکال وارد نخواهد بود. توضیح مساله این است که نظیر
اشکال فوق درباره نفس انسانى و اشتمال آن بر نفوس حیوانى و نباتى وارد شده است.
صدرالمتالهین در اسفار اربعه (سفر چهارم) درباره نفس
انسانى و اشتمال آن بر صور عناصر طبیعى، نفس نباتى و نفس حیوانى، چهار قول را نقل
مىکند (30) :
قول اول: ملاصدرا این قول را به جماعتى از قاصران و
کوتهنظران نسبت مىدهد; بنابراین قول، انسان مرکب از صورت طبیعى و سه نفس نباتى و
حیوانى و انسانى است. این قول نمىتواند وحدت شخصیت انسان را حفظ کند و با اشکالات
فراوانى مواجه مىشود.
قول دوم: در این قول، حقیقت انسان همان نفس ناطقه اوست
و دیگر مراتب در حکم قوا و ابزارهاى آن هستند; به این معنا که دخالتى در حقیقت و
نحوه وجود نفس ندارند و تنها در کار او مؤثر هستند. این قول مربوط به حکماى مشاء
است و صدرالمتالهین بر آن اشکال کرده است.
قول سوم: بنابراین قول، انسان داراى هویت واحدى است که
براساس: الف) اصالت وجود، ب) تشکیک در وجود، ج) اشتداد و حرکت جوهرى وجود، از
پایینترین منازل حرکت کرده و پس از کسب صور عنصرى، نباتى و حیوانى، به درجه تعقل
و اندیشه انسانى مىرسد.
در این بیان، نفس انسان حقیقت واحدى است که با وحدت
سعى و گسترده خود همه مراتب دانى را زیر پوشش خود مىگیرد و آن مراتب در حکم شوؤن
و تجلیات او ظاهر مىگردند. از این قول با عنوان «النفس فى وحدتها کل القوى» نیز
یاد مىشود، یعنى نفس با حفظ وحدت خود، همه قوا را در برمىگیرد، نه آن که قوا در
خارج از حیطه حضور و وجود او بوده و در حکم ابزار و آلات و یا در حکم نفوس و حقایق
مجاور با او باشند.
قول چهارم: گفتارى است که به تعبیر ملاصدرا بر شیوه
اهل بصیرت است. این قول در چارچوب عرفان نظرى طرح مىشود. ما جهت اختصار از بیان
آن در اینجا خوددارى مىکنیم.
نظرگاههایى شبیه چهار نظر فوق درباره نفس و «من»
اجتماعى انسان و نسبت آن با نفس و «من» فردى مىتوان بیان کرد. انسانى که مراتب
کمال را با حرکت جدیدى از پایینترین منازل طى مىکند، پس از کسب کمالات حیوانى و
خصوصیات شخصى و فردى مىتواند به کمالات دیگرى دستیابد که هویت اجتماعى و فراگیر
دارند، و به لحاظ این مرتبه، از نفس و وجدانى جمعى بهرهمند شود; همانگونه که
اعضا و اجزاى مختلف بدن پس از دریافت روح و نفس جزئى و شخصى با حفظ امتیازات مختص
خود، در زیر پوشش نفس، هویت جمعى واحدى به نام انسان پیدا مىکند، انسانهاى متعدد
و مختلف نیز پس از وصول به یک روح و نفس جمعى، با حفظ خصوصیات فردى و شخصى در
حقیقتى برتر وحدت مىیابند و در حکم و شؤون و مراتب آن حقیقت واحد نقش ویژه خود را
ایفا مىکنند.
اگر رابطه «من» فردى و جمعى، نظیر رابطه نفس حیوانى و
انسانى در قول اول باشد، اشکال سوم وارد خواهد بود، زیرا در این صورت دو امر
متکثرى که در کنار هم قرار گرفتهاند، بدون آنکه وحدتى در بین آنها باشد واحد
مىباشند; اما اگر رابطه «من» فردى و جمعى مطابق با دیدگاه سوم یعنى بر مبناى
اصالت وجود و تشکیک وجود تنظیم شود، «من» فردى و «من» جمعى به صورت دو مرتبه و
یا دو شان از یک حقیقت درمىآید و در این صورت، اشکال سوم وارد نخواهد شد;
بنابراین اشکال سوم تنها بر بعض تقریرات درباره رابطه فرد و جامعه، وارد است و
برخى دیگر از تقریرات از این اشکال مصون است.
با دفع اشکال سوم، راه براى دفاع از نظر علامه
طباطبایى و شهید مطهرى هموار مىگردد، زیرا گرچه استدلالى که با استفاده از خاصیت
فشار و الزامات اجتماعى بر وجود جامعه اقامه شد، با اشکال اول نقض مىشود، اما راه
براى ارائه استدلالهاى دیگر باز است.
نقد شواهد قرآنى دال بر وجود جامعه
علامه طباطبایى در المیزان علاوه بر استدلال مزبور، به
برخى از آیات هم که احکام و سننى را به اجتماع نسبت مىدهد استشهاد کرده است و
شهید مطهرى نیز از برخى آیات براى اثبات مطلوب کمک گرفته است.
استاد مصباح در کتاب جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن،
این شواهد قرآنى را نیز مورد نقد قرار داده است. قبل از پرداختن به این نقد، لازم
است اشارهاى کوتاه به شیوه استفاده از دلایل نقلى و حدود دلالت آنها داشته باشیم.
از دلایلى نقلى گاه براى احکام و مقررات عملى استفاده
مىشود و گاهى براى شناختحقایق عینى و خارجى. در احکام عملى هنگامى که دلیل قطعى
و یقینى وجود نداشته باشد، برخى از ظنون مىتواند حجتباشد، زیرا عمل بر طبق گمان
و ظن ممکن است، بلکه بخش عمده رفتار انسان براساس ظنونى است که دلیل قطعى عقلى یا
نقلى، آن را معتبر مىشمارد; اما دلایل نقلى در شناختحقایق خارجى و احکام مربوط
به آنها تنها در صورتى معتبرند که نقل در سند، دلالت و جهت صدور خود یقینى باشد.
در غیر این صورت، مفاد دلیل چیزى بیش از شناختى ظنى به دست نمىدهد، و ظن و گمان
در شناخت جهان هیچ اعتبار حقیقى ندارد.
آیاتى از قرآن کریم که به عنوان دلیل براى سنن و احکام
جامعه ارائه مىشود، از دلایل نقلى است و این دلایل گرچه به لحاظ سند و جهت صدور
یقینى هستند، ولیکن دلالتبسیارى از آنها نص نیست و در حد ظهور است. مراد از «نص»
این است که دلالت لفظ بر معنا بهگونهاى باشد که احتمال خلاف در آن نرود، و مراد
از «ظهور» آن است که دلالت لفظ بر معنا با احتمال خلاف ظاهر همراه باشد; لفظى که
در آن احتمال مجاز، تخصیص و تقیید برود، تا هنگامى که یقینى بر مجاز بودن یا تخصیص
و یا تقیید آن حاصل نشود، در معناى خود ظاهر است. در این موارد، مفاد آیه را در حد
ظهور یعنى با حفظ احتمال خلاف مىتوان به شارع نسبت داد. آیاتى که در قرآن کریم
درباره جامعه و امت و سنن و احکام مربوط به آنها وارد شده است، در معناى حقیقى خود
ظهور دارند; به همین دلیل هرگاه دلیل و قرینهاى منفصل یا متصل و شاهدى عقلى یا
نقلى بر مجاز بودن معناى آنها اقامه شود، بر معناى مجازى حمل مىگردند; اما تا
زمانى که قرینهاى بر مجاز بودن آیات اقامه نشود، بر ظهور ابتدایى آنها اعتماد
مىشود و این ظهور در مواردى که پیامى عملى داشته باشد، به مفاد دلایلى که اصالة
الظهور را اثبات مىکند، در مقام عمل حجت است ولیکن در مواردى که فاقد اثر عملى
باشد، تنها پیام ظنى خود را در تبیین واقعیت افاده مىکند.
از آنچه بیان شد، یکى از آثار مهم اشکال سوم - که پیش
از این درباب وجود جامعه نقل شد - آشکار مىگردد. اگر آن اشکال رستباشد، یعنى
وجود جامعه استحاله عقلى داشته باشد، اشکال بهعنوان یک دلیل عقلى در حکم قرینه
متصل مانع از انعقاد ظهور در آیاتى مىشود که بر وجود جامعه و یا سنن و خواص آن
دلالت مىکنند; اما از آنجا که اشکال مزبور تنها بر برخى از تقریرات در مورد وجود
جامعه وارد مىشود، و تنها صورتى از وجود جامعه را در بر مىگیرد که متضمن وحدت
حقیقى «من» شخصى با «من» اجتماعى نباشد و همچنین از آنجا که بعضى تقریرهاى دیگر
که در مورد وجود جامعه ارائه مىشود مصون از آن اشکال است، پس رادع و مانعى براى
ظهور آیات و یا حتى ظهور روایاتى که در این باب وارد شده، نیست.
استاد مصباح در کتاب جامعه و تاریخ آیاتى را که ممکن
است از ظهور آنها بر وجود جامعه استدلال شود، به شش دسته تقسیم مىکند; البته با
این توضیح که «در پارهاى از آیات مطالبى آمده است که شاید ظاهر ابتدایى آنها این
باشد که امت آثار و احکامى دارد مستقل از آثار و احکام اعضاى آن و علاوه بر آن که
هر فرد انسانى حکمى جداگانه و مخصوص به خود دارد، هر امت نیز داراى حکمى على حده و
مختص به خود است و لازمه این امر این است که از دیدگاه قرآنى، امت، وجود حقیقى
داشته باشد» . (31)
دسته اول، آیاتى که به هر امت، عمل و سلوک خاصى نسبت
مىدهد، نظیر «و ممن خلقنا امة یهدون بالحق و به یعدلون; (32) از میان
کسانى که آفریدهایم، امتى به حق راهنمایى مىکنند و به وسیله حق داد مىگسترند» .
دسته دوم، آیاتى که شعور، فهم، ادراک، طرز تفکر و
معیارهاى داورى هر امت را براى همان امت اثبات مىکند: «کذلک زینا لکل امة عملهم
(33) ; بدینسان براى هر امت کارشان را بیاراستیم» .
دسته سوم، آیاتى که امتها را همانند افراد مستحق ثواب
و عقاب مىخواند، مثل «و لکل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بینهم بالقسط و هم لا
یظلمون (34) ; هر امتى را پیامبرى است، چون پیامبرشان بیاید میان ایشان
به انصاف داورى مىشود و ایشان ستم نمىبیند» .
دسته چهارم، آیاتى که براى هر امتحیات و مرگ خاصى را
قائل مىشود، مانند «ما تسبق من امة اجلها و ما یستاخرون (35) ; هیچ
امتى از اجل و سرآمد خویش جلو نمىافتد و عقب نمىافتد» .
ایشان این دسته آیات را قوىترین و روشنترین استدلال
طرفداران مسلمان اصالت جامعه مىخوانند.
دسته پنجم، آیاتى که براى امتها مانند افراد، قائل به
حشر و حساب و کتاب است، مانند «کل امة تدعى الى کتابها (36) ; هر امتى
به سوى نامه اعمالش فرا خوانده مىشود» .
دسته ششم، آیاتى که عمل یک فرد از افراد جامعه یا عمل
یک نسل را خود به جامعه نسبت مىدهد، گویى که یک تفکر عمومى و اراده عمومى و روح
جمعى حضور دارد و عمل مستند به آن روح جمعى است، مانند استناد پى کردن شتر به قوم
ثمود: «فعقروها فدمدم علیهم ربهم بذنبهم فسویها; آن [شتر] را [ثمودیان] پى کردند و
پروردگارشان به [سزاى ] گناهشان نابودشان کرد و سرزمینشان را هموار کرد [با خاک
یکسان گرداند]» .
اشکالى که بر اغلب آیات مزبور وارد شده است - و آن را
بهترین اشکال دانستهاند - این است:
به گمان ما بهترین دلیل بر اینکه امت وجود عینى ندارد
و در واقع جز یکایک افراد انسانى چیز دیگرى موجود نیست، این است که در آیات مذکور
همه افعال به فاعلهاى جمع مذکر نسبت داده شده است، نه فاعلهاى مفرد مؤنث و این
نشانه آن است که افعال از یکایک اعضاى امتسر مىزند، نه از خود امتبهعنوان یک
موجود حقیقى مستقل. (37)
توضیح اشکال این که گرچه در آیات مزبور از امتیاد
شده، اما هنگامى که خصوصیات، افعال یا آثار امت ذکر شده، آن خصوصیات و افعال با
ضمیر جمع به افراد امت نسبت داده شده است. پس در قرآن، عمل و خصوصیتى مستقیما به
جامعه نسبت داده نشده تا از این طریق بر وجود جامعه دلالتشود; از اینرو جامعه
مىتواند یک مفهوم اعتبارى باشد که از نظر به افراد و اشخاص حقیقى به لحاظهاى
مختلف انتزاع شده و بر آنها نیز دلالت مىکند، و افرادى که بدین ترتیب منشا انتزاع
مفهوم جامعه مىشوند، ترکیب حقیقى ندارند تا آنکه وجودى جدید به نام جامعه را
ایجاد کنند.
در نقض استدلال فوق مىتوان گفت که گرچه در برخى از
آیات، خصوصیات، آثار یا افعال با ضمیر جمع به افراد جامعه اسناد داده شده، ولیکن
در همان آیات و یا آیاتى دیگر، همان خصوصیات یا برخى خصوصیات دیگر به امت نیز نسبت
داده شده است، مثلا در آیه «و ممن خلقنا امة یهدون بالحق و به یعدلون» (38) اولا،
خلقتخداوند به امت تعلق گرفته، سپس هدایتبه سوى حق با ضمیر جمع مذکر به افراد امت
نسبت داده شده است. همچنین در آیه 47 سوره یونس، رسول به امت نسبت داده شده و در
همان آیه از آمدن رسول افراد امت نیز خبر داده شده است. و در آیه «ما تسبق من امة
اجلها و ما یستاخرون» (39) اجل با ضمیر مؤنثبه امت نسبت داده شده و
عدم سبقت از اجل در فعل «ما تسبق» نیز به امت استناد گردیده، اما تاخیر نکردن از
اجل به افراد امت مستند شده است، در حالى که در آیه «لکل امة اجل فاذا جاء اجلهم
لا یستاخرون ساعة و لا یستقدمون» (40) اجل به امت نسبت داده شده و پس
از آن، دیگر بار عدم تاخیر از اجل به افراد امت استناد گردیده است.
بنابراین در آیات همانگونه که برخى از امور نظیر
خلقت، اجل و تقدم نگرفتن بر اجل الهى به افراد جامعه نسبت داده مىشود، به امتها
نیز استناد مىیابد، و استناد این امور به جامعه دلیل بر واقعیت داشتن آن است.
اشکال را مىتوان به این صورت بیان کرد که در آیات یاد
شده استناد برخى از آثار و افعال به امت و جامعه، استنادى حقیقى نبوده و مجازى
است; دلیل بر مجاز بودن، قرینه لفظىاى است که در همان آیات وجود دارد، زیرا در آن
آیات پس از استناد یک اثر به جامعه، دیگر بار همان خصوصیتبه افراد جامعه نسبت
داده شده است و یک خصوصیتیا عمل را نمىتوان به دو امر نسبت داد. استناد خصوصیات
و آثار جامعه به افراد جامعه، گواه بر این است که آن خصوصیات در حقیقت مربوط به
افراد و اشخاصى است که منشا انتزاع مفهوم اعتبارى و ذهنى جامعه شدهاند و چون
جامعه یک عنوان انتزاعى بیش نیست، استناد خصوصیت و اثر به عنوان در حقیقتبه معناى
استناد به مصداق و منشا انتزاع آن یعنى افراد و اشخاص است.
پاسخ از نقد
شواهد قرآنى پاسخ اشکال فوق این است که استناد فعل و
اثر به افراد جامعه در صورتى مىتواند قرینه بر حقیقى نبودن وجود جامعه و مجاز
بودن استناد اثر به جامعه باشد که استناد یک اثر به جامعه و در عین حال به افراد
آن اشکال عقلى داشته باشد. یک اثر را در صورتى نمىتوان به دو شىء یا دو فاعل
نسبت داد که آن دو شىء یا آن دو فاعل به گونهاى مستقل از یکدیگر و در عرض هم
موجود باشند، اما اگر دو شىء در طول یکدیگر باشند و یا آنکه دو شىء ترکیب حقیقى
با یکدیگر داشته باشند و به صورت مراتب، شؤون و تجلیات حقیقتى واحد درآمده باشد،
مىتوانند هر دو علتیک اثر شمرده شوند، بدون آنکه علیتیکى مانع از علیت دیگرى
باشد، و همچنین اثر مىتواند حقیقتا بر هر دو آنها مستند گردد، مانند افعال قوا و
مراتب مختلف نفس انسانى که در عین استناد به آن قوا، به نفس نیز مستند مىگردد و
همچنین افعال و آثار مخلوقات که در عین حال به خداى تعالى نسبت داده مىشود.
خداوند سبحان یک کار را در برخى از آیات به مخلوقات خود نسبت مىدهد و در بعضى از
آیات، همان کار و اثر را به خود مستند مىگرداند، بدون آنکه استناد کار به مخلوق
موجب مجاز بودن استناد آن به خداوند شود.
اگر منعى عقلى بر استناد خواص و آثار وجودى دو شىءاى
که در طول یکدیگر هستند و یا برخى از انحاى اتحاد و ترکیب را دارند وجود ندارد، پس
دلیلى نیست که استناد آثار و لوازم وجودى جامعه به آن را که در آیات آمده استحمل
بر مجاز کرد، و شاهد نقلىاى که با استفاده از قسمت پایانى آیات در اشکال ذکر شده
است نیز نمىتواند قرینه بر عدول از ظاهر قسمت نخست آن آیات باشد، بلکه ظهور
ابتدایى آیات همچنان بر قوت خود باقى بوده و ظاهر آیات بر وجود جامعه و حیات و
ممات و حشر و نشر آن دلالت مىکند، همانطور که آیات بر زندگى و مرگ و حشر و نشر
افراد نیز دلالت مىکند.
امت که در اثر ترکیب حقیقى افراد جامعه پدید مىآید،
گرچه حقیقتى ممتاز و مختص به خود دارد، ولیکن وجود و واقعیت آن جدا و ممتاز از
وجود افرادى که مقوم وجود آن مىباشند نیست و آثار و افعال او نیز در عالم
طبیعتبدون حضور افراد و اشخاص ظاهر و آشکار نمىگردد. به همین دلیل، کار و اثر او
در عین آنکه به او نسبت داده مىشود، با دست و اعضا و اندام افرادى به ثمر مىرسد
که با اختیار و اراده خود زمینه تکوین و پیدایش آن را پدید آورده و با او وحدت و
اتحاد یافتهاند.
على علیه السلام در نهجالبلاغه از انسانهایى سخن
مىگوید که «شیطان را ملاک امر خویش قرار داده و شیطان نیز آنان را شریک خود
مىگرداند. شیطان در سینه آنان تخم و جوجه مىگذارد و در خانه وجود آنان مىخزد و
راه مىرود، تا آنکه با چشم آنان مىبیند و با زبان آنان سخن مىگوید و به وسیله
آنان بر مرکب لغزش و گناه سوار مىشود و حماقت و سبکسرى را براى آنان زینت
مىبخشد» . (41)
فعل و کار این افراد، کار کسى است که شیطان در سلطه
آنان شریک است و سخنان باطل را بر زبانشان مىنهد. اگر شیطان مىتواند افرادى را
که کارها و فرمانهاى او را ملاک زندگى خویش قرار مىدهند، چنان تحتسلطه و اقتدار
خود قرار دهد که با چشمان آنان بنگرد و با زبان آنان سخن گوید، پس کار اعضا و
جوارح آن افراد را که به اختیار خود ولایت و سرپرستى شیطان را پذیرفتهاند به
شیطان نیز مىتوان نسبت داد، بدون آن که استناد کار به شیطان، مانع از استناد کار
به اعضاى آنها یا به نفس آنان باشد. کسانى که تحت ولایت الهى قرار مىگیرند نیز در
قرب نوافل - که مفاد برخى از روایات است - به جایى مىرسند که خداوند سبحان کار
آنان را به خود مستند مىکند و این دلیلى استبر این که در بسیارى از موارد یک کار
که با دستان و اندام انسان انجام مىشود، مىتواند به حقایق و امورى که در طول
وجود او قرار گرفته و با او نحوهاى از وحدت و اتحاد را پیدا مىکند، استناد یابد.
با دفع اشکالى که با استفاده از برخى قراین لفظى بیان
شد، دلالت ظاهر برخى از آیات بر وجود جامعه باقى مىماند. این ظهور تا زمانى که
قرینه لفظى دیگرى که متصل به آیات بوده یا به صورت آیات و احادیثى جدا (منفصل از
آیات) باشد و یا تا هنگامى که دلیلى عقلى بهصورت قرینهاى متصل مانع نشود، به قوت
خود باقى است.
در کتاب جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن در ذیل دستههاى
ششگانه آیات، به غیر از اشکال مزبور که اشکالى مشترک بر اغلب آن آیات است، برخى
اشکالات خاص دیگر نیز وارد شده است، که آنها نیز در حد یک دلیل عقلى قابل اعتماد
بر استحاله تحقق جامعه مطابق با نظر سوم نیست، بلکه برخى از آنها در حد استبعاد
است و بعضى دیگر بر برخى صورتهاى مفروض براى وجود جامعه وارد مىشود; مثلا در ذیل
دسته اول از آیات، پس از اشکال مشترک، اشکال دومى نیز به این صورت آمده است:
چگونه مىتوان پذیرفت که مثلا آن گروه از مسیحیان و
یهودیان که اهل شب زندهدارى و دعا و مناجات و امر به معروف و نهى از منکر و
مبادرت به کارهاى نیکند، با همدیگر ترکیب شدهاند و اتحاد یافتهاند، و حال آن که
در چهار سوى عالم پراکندهاند و نه فقط در امور و شؤون زندگى اشتراک و ارتباط
ندارند، بلکه حتى از وجود همدیگر بىخبرند؟ چگونه مىتوان گفت که یک روح واحد شخصى
بر مجموعه چنین انسانهایى حاکم است و آنان را تحت تدبیر و تصرف خود دارد.
(42)
این اشکال اولا، همانگونه که بیان شد، در حد استبعاد
است و دلیلى بر استحاله نحوهاى از وحدت بین امت موسى یا امت عیسى و امتهاى دیگر
پیامبران را اقامه نمىکند;
ثانیا، استبعاد هنگامى معنا پیدا مىکند که وحدت و
ترکیب مانند مرکبات طبیعى در افق ابدان و اجسام انسانها باشد; اما اگر -
همانگونه که شهید مطهرى در نظریه سوم بیان مىکند - در افق ارواح، اندیشهها و
آرمانها باشد، استبعاد کمتر مىشود;
ثالثا، ترکیب حقیقى مشروط به خود آگاهى و آشنایى حصولى
اعضایى نیست که در حکم ماده از براى حضور صورت نوعى جدید هستند.
نتیجهگیرى
از آنچه بیان شد، دانسته مىشود که گرچه دلیل عقلى یا
تجربىاى که علامه طباطبایى و شهید مطهرى بر وجود جامعه اقامه کردهاند فاقد
استحکام و قدرت لازم است و در معرض اشکال قرار دارد، اما آنچه را که درباره امکان
تحقق جامعه بیان کردهاند مصون از اشکال است، و دلایل نقلىاى که با استفاده از
ظواهر آیات اقامه شده است، فىالجمله اصل وجود جامعه را اثبات مىکند، هرچند که
این اثبات از حد ظهور آیات فراتر نمىرود و در حکم نص نیست، و تا هنگامى که برهان
مستقلى در نفى وجود جامعه اقامه نشود دلیلى براى اغراض از ظواهر قرآنى نیست.
در سالیان اخیر مباحث دیگرى درباره آنچه علامه
طباطبایى و شهید مطهرى مطرح کردهاند، شکل گرفته است و تقسیم این نوشتار نیازمند
به مجال وسیعترى است که با طرح آن انظار همراه باشد. در برخى آثار نقدهاى دیگرى
بر بیان شهید مطهرى وارد شده است که آن نقدها گرفتار برخى اشکالات مبنایى و بنایى
است. حضرت استاد آیة الله جوادى آملى نیز در بعضى مباحث کوشیدهاند تا راه جدیدى
را براى اثبات وجود جامعه طى کنند و علاوه بر آن، حکمت متعالیه نیز توانمندىهاى
دیگرى براى اقامه استدلال برهانى بر وجود جامعه دارد. در صورتى که بتوان برهانى
مستقل بر وجود جامعه اقامه کرد، ظواهر قرآنى شاهد و مؤید آن برهان خواهد بود.
پىنوشتها:
1) عضو پژوهشکده حوزه و دانشگاه.
2) مرتضى مطهرى، تاریخ و جامعه، ص 18- 19.
3) همان، ص 19- 20.
4) جوزوف روسک ورولنددارن، مقدمهاى بر جامعهشناسى،
ترجمه بهروز نبوى و احمد کریمى، ص 334.
5) ژولین فروند، جامعهشناسى ماکس وبر، ترجمه
عبدالحسین نیک گهر، ص 121.
6) خواجه نصیرالدین طوسى، اخلاق ناصرى، ص 255.
7) مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 69.
8) محمدحسین طباطبایى، المیزان، ج 4، ص 96.
9) همان.
10) مرتضى مطهرى، پیشین، ص 26.
11) همان، ص 29.
12) همان، ص 27.
13) اعراف (7) آیه 34.
14) جاثیه (45) آیه 28.
15) انعام (6) آیه 108.
16) مائده (5) آیه 66.
17) آل عمران (3) آیه 113.
18) غافر (40) آیه 5.
19) یونس (10) آیه 47.
20) المیزان، ج 4، ص 97.
21)
22) قواعد و روش جامعهشناسى، ص 24- 26.
23) ابوحامد محمد غزالى، احصاء العلوم، فصل پنجم در
علم مدنى.
24) درسهاى جامعه و تاریخ که در سال 1364 ارائه
مىشد.
25) محمدتقى مصباح یزدى، جامعه و تاریخ از دیدگاه
قرآن، ص 77.
26) همان، ص 79.
27) همان، ص 81.
28) مرتضى مطهرى، پیشین، ص 33.
29) امیل دورکیم، تقسیم کار اجتماعى، ص 151- 152.
30) محمدبن ابراهیم شیرازى (ملاصدرا)، اسفار اربعه، ج
9، ص 133- 143.
31) محمدتقى مصباح یزدى، پیشین، ص 91.
32) اعراف (7) آیه 181.
33) انعام (6) آیه 108.
34) یونس (10) آیه 47.
35) مؤمنون (23) آیه 43.
36) الجاثیه (45) آیه 28.
37) محمدتقى مصباح یزدى، پیشین، ص 92.
38) اعراف (7) آیه 181.
39) مؤمنون (23) آیه 43.
40) هر امت را اجلى است، چون اجل آنان فرا رسد نه
لحظهاى تاخیر مىکنند و نه از آن سبقت مىگیرند. «اعراف (7) آیه 34» .
41) اتخذوا الشیطان لامرهم ملاکا واتخذهم له اشراقا
قباض و فرخ فی صدورهم ودب و درج فی حجورهم فنظر باعینهم و نطق بالسنتهم فرکب بهم
الزلل و زین لهم الخطل فعل من قد شرکه الشیطان فی سلطانه و نطق بالباطل على لسانه.
«نهجالبلاغه، خطبه 7» .
42) محمدتقى مصباح یزدى، پیشین، ص 93- 94.